درآمدی بر انسان شناسی (anthropology)
چرا انسانشناسی؟
اولاً برای این که ما به رویکردهای انسان شناسی در قرآن بپردازیم، لازمه اش این است که ابتدا با مبانی علم انسانشناسی آشنا بشویم.
دوم این که همان طور که می گویند ژیمناستیک مادر ورزش هاست، یعنی هرکسی توی هر رشتهی ورزشی اگر قبلاً یک دوره ژیمناستیک را طی کرده باشه بدن آمادگی پیدا می کند برای انواع حرکات ورزشی، این آدم می تواند برود کونگ فو، فوتبال، کشتی، هر رشتهای که برود می تواند موفق بشود، دست کم بسیاری از اندیشمندان و صاحب نظران در حوزه علوم انسانی چنین اعتقادی را در مورد انسان شناسی دارند، یعنی معتقدند انسانشناسی یک ورزش آمادگی (ذهنی) است برای هرکسی که در هر رشتهای از علوم انسانی می خواهد تحصیل کند، یعنی هر ذهنی را که با هر موضوعی برخورد می کند تعجب می کند، آمادهاش می کند که نه، تعجب نکن، خیلی چیزها وجود دارند، ولی ما چون چشممان را باز کردیم در جامعهای که پیرامون ما قرار دارد و فقط آن چیزهایی را می شناسیم که در جامعهی ما هست، برای هرچیزی که مواجه می شویم و متفاوت با جامعه ما هست شگفت انگیزه، ولی وقتی که انسان بما هو انسان موضوع مطالعه باشه و بعد شما وارد هر رشتهای از علوم انسانی بشید، ببینید اسمش روشه دیگه، علوم انسانی ، آن موقع متوجه می شوید که شما انتظارات تعریف شدهای از انسان دارید و نگاهتون هم به انسان نگاه وسیعی است، یعنی می توانید حس کنید که ما انسانهایی داریم که متفاوت زندگی می کنند، انسانی هست شهرنشینه، انسانی هست روستانشینه، انسانی هست در غار زندگی می کنه، یعنی انسان ها گونههای مختلف زندگی دارند، ویژگی های مختلف دارند و طبیعتاً اگر ما به این تفاوتها توجه نداشته باشیم و بیاییم صرفاً با یک آشنایی شخصی که با محیط اطراف خودمان داریم بخواهیم بیاییم در حوزه های مختلف علوم انسانی، همین مباحث الهیات، رشته های علوم اجتماعی، ارتباطات و توی همهی رشتههای علوم انسانی اظهار نظر بکنیم ممکن است اظهار نظرهای ما یک نوع بیگدار به آب زدن باشه به دلیل عدم آشنایی با بسیاری از جریان های فرهنگی و بسیاری از گونه های فرهنگ که در بین انسانهای مختلف وجود داره، این هم هدف دومی است که می تواند در این حوزه تأمین شود.
و سومین هدفی که این مبحث می تواند داشته باشد این است که اگر شما قصد فعالیت های تبلیغی داشته باشید چه در داخل کشور، چه در خارج از کشور، مگر نمی گویند که بلاغت عبارت است از سخن فصیح گفتن که موافق حال مخاطب باشه، انسان شناسی به ما کمک می کند که حال مخاطب را بهتر درک بکنیم، درواقع برای ما ابزاری است برای مخاطب شناسی، برای این که وقتی انسان یک همچنین دیدگاهی داشته باشه یک چیزی شبیه روانشناسی است منتها این نگاهش نگاه جمعی است، نه نگاه فردی؛ دیدید کسانی که توی روانشناسی تبحر دارند، سه کلمه با یک نفر حرف می زنند تمام زیر و بم روحیات آدم دستشون میاد، این آدم درونگراست، برونگراست، کودک درونش قویه، بالغ درونش قویه و... تمام زیر و بم این آدم را با دو-سه کلمه حرف زدن درمیاره، خب این توانایی بالاییه، این توانایی را در ارتباطات اجتماعی، انسانشناسی می تواند در اختیار ما قرار دهد، برای این که انسان می تواند با یک همچنین پشتوانهای بداند که در فضاهای فرهنگی مختلف چگونه باید سخن بگه، روی چه مسائلی باید تأکید بکنیم، چه ضرورتهایی برای آن اجتماع وجود دارد، این خاصیت سوم این بحث است و با توجه به این که همواره تبلیغ یک بخشی از کار دانشکده الهیات بوده، هم توی اسمش چنین چیزی وجود داره (به اسم ارشاد) و هم در عمل خیلی از کسانی که در این رشته هستند این بخش از فعالیت هم مد نظرشان هست، تبلیغ فقط این نیست که آدم بلند شه بره منبر، تبلیغ الان توی بحث های جدیدی که وجود داره می تواند صورت های خیلی شیک و امروزی داشته باشه، با وبلاگها، انواع سایت های اینترنتی، انواع نرم افزارها، پکیجهای الکترونیکی و... همه این ها تبلیغ است و خیلی مهمه به خصوص امروزه که با این سیستم های ارتباطی می شود ارتباطهای جهانی داشت خیلی اهمیت داره که توجه به این تفاوت هایی که وجود داره.
· یک توصیهی برادرانه هم برای دوستان دارم و آن این است که ما ایرانیها کلاً یک اخلاقی داریم که این اخلاق گاهی مانع پیشرفت می شه، وقتی که ما با یک بسته مواجه می شویم که توی آن بسته مثلاً مجموعه ابزارهایی وجود داره، پیچگوشتی خوبه، بردار، انبردست را نمی خواهیم بنداز کنار، آچار فرانسه به چه درد ما می خوره و... ببینید ما روحیهمون این طوریه با همه چیز گزینشی برخورد می کنیم، شاید از هوش زیاد باشه ولی این هوش زیاد یه وقتهایی کار دست آدم می ده، یعنی وقتی با یک مجموعه مواجه می شویم همهاش فکر می کنیم به این که آیا داریم وقتمان را تلف می کنیم یا داریم درست می رویم؟ انتظار داریم تختهگاز به طرف هدف، در حالی که نه، آدم باید ابزار فراهم کنه برای ادامه مسیر و توی این ابزاری هم که داره فراهم می کنه باید وسعت را هم باید در نظر بگیره، خط مستقیم همیشه مسیر مستقیمی برای رفتن نیست، مثل این که شما بگید که انگلیسی را من برای چی می خونم؟ انگلیسی را می خونم برای این که اسلام را به مردم دنیا بشناسم، بنابر این کلمهی religion آره خوبه، به دردم می خوره، کلمهی book خوبه، کلمهی reading خوبه، مثلاً فرض کنید کلمهی cooking، نه! نمی خواد، اینا را نمی خواد یاد بگیریم، اگر قرار باشه دونه دونه لغتها را بذاریم جلومون این را نگه داریم، اونو پرت کنیم کنار، پرت کنیم، نگه داریم، تهش این چه انگلیسیای از آب درمیاد؟ و آیا واقعاً با یک همچنین انگلیسیای آدم کاری می تونه انجام بده، یا این که مرد و مردونه اگر به این نتیجه رسیدیم که قراره انگلیسی یاد بگیریم آستینمون را می زنیم کنار، بدون این نگاه گزینشی، خط مستقیم تخت گاز بریم این زبان را یاد بگیریم بعد البته به موقعش هم هروقت قرار بود از این ابزار استفاده کنیم ازش استفاده می کنیم و اون موقع متوجه می شویم که ابزارمون فراهمه، ولی وقتی با روش قبلی عمل می کنیم دائماً لنگ می زنیم و دائماً با موانعی مواجه می شویم که می گیم حیف، کاش این ابزار را هم فراهم می کردیم، ما یک ضرب المثل قدیمی داریم توی فارسی که دقیقاً وصف حال همین نوع برخورد کردنه، شیر بی یال و دم و اشکم، پهلوانی که رفته بود شیر را خالکوبی کنه که همهتون حتماً شنیدید. این یک توصیه بود، اگر به این نتیجه رسیدید یا جمعی از عقلا به این نتیجه رسیدند که این بحث برای شما مفیده و لازم است که شما این بحث را بخونید و بلد باشید، واقعاً براش سرمایهگذاری کنید، براش بها بپردازید و اون را یاد بگیرید، این نگاه که بگوییم نه، من خیلی آدم هدفگرا هستم و صرفاً آن چیزهایی که جزء اهدافم هست...بله، همان کسانی که آمدند و آن چیز را جزء برنامه درسی گذاشتند چون هدفگرا بودند آمدهاند و آن درس را جزء برنامه درسی گذاشته اند، ولی نگاه گزینشی به هیچ وجه در این مورد نگاه درستی نیست و خیلی اهمیت داره که شما وقتی دارید با یک علم آشنا می شوید واقعاً با گسترهاش با افقهای مختلفش آشنا بشوید.
به قول منطقیین بریم سراغ رئوس ثمانیهی این علم:
این علم چیزی حدود 300 سال هست که وجود داره، عنوان انگلیسیاش هست anthropology این لغت از آنتروپوس که یک کلمهی یونانی است به معنی انسان و logy که معلومه چیه، ساخته شده. گاهی اوقات به فارسی که ترجمه می کنند، انسانشناسی و گاهی مردمشناسی ترجمه کردند که مردمشناسی دقیقاً همون انسانشناسی است اینها دو ترجمه اند برای یک اصطلاح.
این علم چنان که از نامش پیداست موضوع مطالعهاش انسان است، انسان بما هو انسان، منتها وقتی شما می خواهید انسان را مورد مطالعه قرار بدهید، انسان را به عنوان نوع مورد مطالعه قرار میدهید، به عنوان یک فرد که مورد مطالعه قرار نمی دهید که، مثلاً فرض کنید یک نفر می آید می گوید من می خواهم مثلاً راجع به آقای X مطالعه کنم، این انسانشناسی نیست، چون آقای X یک فرد انسانی است، قرار است که انسان به عنوان نوع مورد مطالعه قرار بگیرد و از آن جایی که به هرحال همیشه این تلقی وجود داشته از زمان ارسطو و بعد از ارسطو که انسان موجودی است مدنی بالطبع و انسان در تعامل و در ارتباط و در یک فضای اجتماعی هست که زندگی می کنه عملاً انسانشناس ها همیشه رویکردشان به انسان یک رویکرد جمعی و اجتماعی است، رویکردشان انفرادی نیست که مثلاً یک انسان را ببرند روش مطالعه کنند، نه، چون رابطهی اجتماعی و زندگی در اجتماع درواقع جزء طبیعت انسان هست، انسانشناس همیشه انسان را در همان رابطهی اجتماعی اش مورد مطالعه قرار می دهد، این نکتهای است که باید مد نظر قرار بگیره.
خب اصلاً چی شد که این علم به وجود آمد و شکل گرفت؟ چرا قبلش وجود نداشت؟ مثلاً فرض کنید از 2000 سال پیش این همه دانشمندان در یونان و اسکندریه و ایران و ... بودند بعد هم که اسلام آمد، علوم اسلامی به وجود آمد، ابن سینا و فارابی و این همه بزرگانی که ما داشتیم، انواع علمهای مختلف ما داشتیم، تاریخ داشتیم، جغرافیا داشتیم و... ولی چرا چیزی به عنوان انسانشناسی شکل نگرفت و به وجود نیامد؟ یکی از ویژگی های قرون اخیر که باعث شد در سه قرن اخیر انسان شناسی به عنوان یک علم به وجود بیاد و شکل بگیره و در دوره های قبلی در هیچ جای کرهی زمین به عنوان انسان شناسی نداشتیم، هند نبوده، چین نبوده، اروپا نبوده، هیچ جایی نبوده، برمی گرده به یک انتقال تمدنی در زندگی بشر که عواملش زیاد هست، به رنسانس مربوط می شه، به اتفاقات مابعد رنسانس مربوط می شه، (ما الان نمی خواهیم خودمان را درگیر مسائل تاریخی بکنیم) ولی انسان اهمیت پیدا کرد برای دانشمندان و متفکرین و انسان تبدیل شد به یک سوژه برای مطالعه، یا به تعبیر دیگری اگر بخواهم همین مطلب را بیان بکنم، بعد از اتفاقات رنسانس، انسان که همیشه بروننگر بود، این دفعه دروننگر شد، انسان از گذشته، از دیرباز شروع کرد آسمان را نگاه کردن، البته طبق فطرتش دنبال خدا گشتن و دنبال ستاره ها گشتن و این عالم از کجا آمده و ... چیزی که برای انسان وجود داشت آن چیزی بود که از بیرون دریافت می کرد و سعی می کرد راجع به آن مطالعه کنه، چه فیزیکش باشه چه متافیزیکش باشه، اما بعد از رنسانس عرض کردم یک چرخشی اتفاق افتاد و آن این بود که انسان گفت اصلاً من خودم چی؟ من که در طول هزاران سال گذشته همهاش داشتم به این فکر می کردم که غیر من چیست، اما خود من چه هستم؟، و جالب است که وقتی انسان به این نکته توجه کرد تازه متوجه شد که با چه صورت مسألهی بزرگی سروکار داره چون اتفاقاً برعکس نگاه اولیه جواب دادن به این صورت مسأله خیلی جواب سختی بود، ارسطو خیلی راحت به این سوال جواب داد: "الانسان حیوان ناطق" ولی خب بعداً معلوم شد که این جواب خیلی جواب جامع و مانعی نیست و خیلی از مشکلات ما را حل نمی کنه، حتی شما ببینید نمونه های مختلفش را می توانیم مثال بزنیم، شما وقتی راجع به فلسفه جدید صحبت می کنید یکی از شخصیت های مطرح در فلسفه جدید مطرح هست دکارت هست، دکارت شک کرد در این که آیا حقایقی که در عالم ما می شناسیم واقعاً حقیقت دارند یا ندارند، یک لحظه دچار شکاکیت شد و سعی کرد از صفر شروع کنه، وقتی خواست از صفر شروع کنه به این موضوع فکر کرد که صفر من بیرون خودم است یا توی خودم هست، نقطهی شروع کجاست؟ و نقطه شروع را منعطف کرد به درون خودش، "من فکر می کنم پس هستم، من هستم پس اشیاء دیگر هم هستند." ببینید نقطه شروع از درون بود و از یک درون نوردی بود. این مثالی که از حوزه فلسفه مطرح کردم صرفاً یک مثال بود برای این که چگونه دانش بشری یک همچنین چرخشی را پیدا کرده، شاهد بوده و از نگاه به بیرون بیشتر متوجه نگاه به درون شده، دوستانی که احیاناً مطالعاتی در حوزه فلسفه داشته باشند این را می دانند که فلسفه کلاسیک اصلیترین موضوعش وجودشناسی بود که به وجود اشیاء در جهان توجه می کرد و فلسفه های جدید بیشترین توجهشان به درون انسان است، موضوعاتی مثل epistemology یا شناختشناسی موضوع و محور بحث آن ها هست و گاهی اوقات این قدر درگیر بحث شناخت و دروننوردی می شوند که اصلاً وقت نمی کنند به جهان بیرون بپردازند، مثلاً فیلسوفان بزرگی مثل ویتکنشتاین، هایدگر و... را شما وقتی آثارشان را بخوانید می بینید که این ها نگاهشون همه نگاه به درونه، نگاه به بیرون اصلاً نقش مهمی را ایفا نمی کنه. این اصلی ترین علتی است که منجر شده به این که اصلاً این علمی که وجود نداشته و اصلاً نیاز بهش وجود نداشته نیاز بهش احساس بشه و به وجود بیاد.
اما علل یاری رسان دیگری هم وجود دارند که باعث به وجود آمدن انسانشناسی شدند، قدیم مسافرت سخت بود دیگه، مسافرت به راحتی انجام نمی شد که، معمولاً آدم ها جامعهی خودشون را می شناختند با یه مقدار دور و بر خودشون، همه جای دنیا همین طور بود، گاهی اوقات که شرایطی به وجود می آمد که دو تمدن در تماس همدیگر قرار بگیرند که شناختی از همدیگر نداشتند در طول تاریخ اتفاقات مهمی افتاده، تماس دو تمدن با همدیگه مثل تماس دوتا ابر باردار است که وقتی اتفاق می افته صاعقه اتفاق می افته، یعنی این اتفاق خیلی مهمی است، به این آسانی این اتفاق را نباید ازش رد شد، نمونهاش مثلاً جنگ های صلیبی، وقتی جنگ های صلیبی اتفاق افتاد، تمدن اسلامی در تقابل بود با تمدن مسیحی اروپا، از اقصا نقاط جهان اسلام، یعنی از هند و اسیای مرکزی ملت می آمدند لب مرز شام که با مسیحیت بجنگندند، از همه جا بسیج شده بودند، شمال آفریقا، آسیای مرکزی همه جا، از اون طرف اروپا هم همین طور، جایی که جنگ ها اتفاق می افتادند دور و بر فلسطین و بخشی از ترکیه و اون جاها بود، از انگلستان طرف بلند می شد می آمد برای جنگ، ریچارد شیردل شاهزاده انگلستان بود که یکی از سرداران جنگ های صلیبی بوده، یعنی از همه جای اروپا، از همه جای جهان اسلام اون جا آدم بوده، نمایندگانشون حضور داشته و این دوتا با هم می جنگیدند، صبح تا شب که در حال جنگیدن نبودند، 4 تا اسیر این ها از اون ها می گرفتند، 4 تا اسیر این ها از اون ها می گرفتند، حرف می زدند، این وسط مکالماتی اتفاق می افتاد، مبادلاتی اتفاق می افتاد، در یک دوره هایی یک صلح های موقتی به وجود می آمد که توی آن دوره های صلح موقت این مراودات خیلی گسترده می شد و شما می بینید که دقیقاً در همین مراودات هست که بسیاری از آثار اسلامی به زبان لاتین ترجمه می شه و در اروپا رواج پیدا می کنه، اروپایی ها اطلاعات خیلی وسیعی راجع به جهان اسلام پیدا می کنند، ترجمه های متعددی از قرآن در همین دوره صورت می گیره، چون در تماس بودند، قبلش تماس نداشتند، مسألهی قرآن مسألهی یک اروپایی که در اروپا نشسته بوده نبوده، به الان نگاه نکنید که در قلب لندن انگلیسی ها در اقلیت اند و تعداد خیلی زیادی مسلمان آن جا زندگی می کنه، اصلاً شما وقتی از 1000 سال پیش دارید صحبت می کنید، 1000 سال پیش یک انگلیسی مگر اصلاً اسم اسلام را شنیده بوده؟ مسألهاش نبوده ولی جنگ صلیبی باعث می شه که بشنوه، نه تنها اسم اسلام را بشنوه، خیلی چیزهای دیگه را هم بشنوه، همین طور مسلمان ها، مسلمان ها وقتی می گفتند مسیحی منظورشون کی بود؟ نصارای نجران و 4 تا مسیحی که توی سوریه زندگی می کردند و ارمنیها و... که مسیحی های خودمون بودند و خیلی هم فاصلهای از ما نداشتند، من دو هفته پیش بود یک مصاحبهای دیدم با یک مسیحی آسوری انجام دادند توی سوئد، (می دونید ما توی ایران ما یه سری مسیحی آسوری داریم) با این یک مصاحبهای انجام داده بودند راجع به مشکلاتش، از جمله مشکلاتش این بود که این ها اصلاً فرهنگشون با ما سازگاری نداره، نمی تونیم باهاشون زندگی کنیم، ایران خیلی خوب بود و...، از جمله مسائلش اینه که می گه من دائماً با دختران درگیرم سر لباسشون، پوشششان، ارتباطشان با جنس مخالف و... عین خودمون، عین همون مشکلاتی که ما داریم او هم همون مشکلات را داشته، خیلی فرقی با همدیگه نداریم ما، و مسیحی هایی که ما باهاشون سروکار داشتیم اینا بودند، مناظرههایی که انجام می شد با این ها بود، کی بلند می شد می رفت مثلاً با یک کاردینال کاتولیک توی رم مناظره کنه یا بره با یک اسقف انگلیکن توی انگلستان مناظره کنه، اصلاً همچنین برخوردهایی نداشتیم، مسألهی ما نبود، ولی شد، هم برای آن ها شد، هم برای ما شد، یکی از اتفاقات مهمی که در قرن شانزدهم افتاد، اختراع یک نوع کشتی بود، در قرن شانزدهم اولین بار هلندی ها یک نوع کشتی اختراع کردند که این کشتی قادر بود از اقیانوس رد شه، باور می کنید؟ قبلش هیچ کشتی اقیانوسپیمایی اروپاییها نداشتند تا قبل از قرن شانزدهم، بنابر این تمام رفت و آمدهای دریاییشون تو همون دریاهای خودشون بود، وقتی که کشتی اقیانوسپیما به وجود آمد، این ها تصمیم گرفتند تجارت کنند، هدف اولشون هم استعمار نبود، هدف اولشون تجارت بود، جنس ببریم، جنس بیاریم، اصلاً فکرش را نمی کردند که بتونند استیلا پیدا بکنند بر ممالک جاهای دیگه، اصلاً نمی شناختند اون ها را، نمی دونستند که توی آفریقا اصلاً چه جور جایی هست یا نیست، یک آقایی هست به نام کالین مک ایودی یک کتابی داره به نام اطلس تاریخی آفریقا، به نظر من این کتاب را حتماً ببینید، کتاب خیلی جالبیه، نقشههای جغرافیایی که اروپاییها تا قرن پانزدهم از دنیا دارند واقعاً خنده داره، یعنی شما وقتی این نقشه ها را ببینید قهقهه تون می گیره، مثلاً فکر می کردند آفریقا به هند وصله، از آن طرف هیچ تصوری نداشتند قارهی آمریکایی وجود داره، آقای کریستف کلمب که بلند شد رفت به سمت آمریکا، می خواست بره هند! یعنی خود این ها نشون می ده که این ها چقدر پرت بودند، چقدر اطلاعاتشون کم بود، نمی دونستند چیزی، هواپیمایی نبود، کشتی اقیانوسپیمایی نبود، حالا دو-سه تا مارکوپلو و ... بودند رفته بودند یک سفرهایی کرده بودند، کلی هم دروغ قاطی خاطرات واقعیشون کرده بودند، چون می دونید سفرنامهی مارکوپلو پر دروغه، یعنی مثلاً 80 درصد دروغه، 20 درصد راست، از توش جغرافیا درنمیاد بیرون، از توش اطلاعات خیلی دقیقی نمی شه درآورد بیرون، بنابر این چیزی نمی دونستند در این مورد، وقتی که کشتی اقیانوس پیما را اختراع کردند اتفاقی افتاد که غربی ها خودشون بهش می گن انقلاب اطلسی، Atlantic Revolution، چون دیگه اقیانوس اطلس شد پاتوق رفت و آمد کشتی های اروپایی، بلافاصله بعد از هلندی ها، پرتقالی ها، اسپانیایی ها کشتی های اقیانوسپیما را ساختند، بعد انگلیسی ها، فرانسوی ها، دیگه همهشون راه افتادند توی این اقیانوسها، هرکدومشان هم دنبال این بودند که یک کاسبی راه بندازند و یک تجارتی انجام بدهند، تا این که احتمالاً شما توی تاریخ خوندید کسانی مثل واسکودوگاما آمدند قسمت های زیادی از آفریقا را کشف کردند، ماژلان مثلاً دماغهی امید نیک را توی آفریقای جنوبی کشف کرد، (توی همون کتاب شما می تونید سرگذشت این ها را بخونید.) تا این که یواش یواش وارد اقیانوس هند شدند و توی تمام این مدت این ها همهاش چیزهای عجیب و غریب می دیدند، اتفاقاتی را باهاش مواجه می شدند، با تمدن ها و فرهنگ هایی مواجه می شدند که هرگز اصلاً تصوری راجع به چنین چیزی نداشتند، لباس پوشیدنهایی که اصلاً برای آن ها معنایی نداشت، آداب و رسومی که اصلاً برای آن ها معنایی نداشت، نمی توانستند درک روشنی داشته باشند از این که چرا این مردم این طوری زندگی می کنند، مثلاً یکی از این جهانگردان به نام راولینسون وقتی به مجمع الجزایر بالی می رسه توی اندونزی فعلی، بالی الان به عنوان یک محل گردشگری شناخته می شه ولی بالی 250 سال پیش یک جزیرهی متروکهای بوده که یه عده آدم عجیب غریب توش زندگی می کردند، چیزی که توجه او را به شدت جلب می کنه اینه که زن های بالی از قسمت زیر سینههاشون تا زانو کاملاً پوشیده و لباس و... ولی سینههاشون را اصلاً هیچ ضرورتی نمی دیدند که بپوشانند، ببندند، همینجوری ول بوده!، خب برای این اروپایی که به هرحال می دانسته برای یک زن اروپایی سینهاش جزء قسمتهایی است که خب خیلی باید نسبت بهش حساس بود و مراقبت کرد، اصلاً قابل درک نیست، کلی توضیح داده راجع به این مسأله که این ها خیلی آدم های عجیب و غریبی اند اصلاً معلوم نیست که چرا این طوری هستند، یک جهانگرد دیگری از مجمع الجزایر ملانزی یک مطلب خیلی جالب و خندهداری را نقل می کنه که مردم اون منطقه اعتقادشون بر این بوده که یک زن وقتی برای استحمام وارد رودخانه می شه ارواحی در رودخانه وجود دارند که وارد بدن این می شوند و اون را حامله می کنند، یعنی اینا اصلاً نفهمیده بودند که قضیه چیه!!! خیلی راحت برای خودشان نشسته بودند کلی داستان بافته بودند که ارواحی هستند و بعد این ارواح مثلاً فرض کنید می آیند و بعد زن باردار می شه و بعد بچه دار می شه و... . خب ببینید این ها برای آن ها شوک بود، یعنی شما وقتی سفرنامههای اروپایی ها را توی قرن های 17 و 18 که زیاد داریم از این ها، می خونید می بینید که این ها همهاش در حال تعجب و در حال دریافت کردن شوکهایی هستند از تمدن هایی که باهاشون مواجه می شوند، اما این در عین حال براشون یک صورت مسأله هم بود و آن این که پس انگار ما (مای اروپایی) انگار ما در فضای خیلی در فضای بستهای زندگی می کردیم، خب حالا این مواردی که عرض کردم مواردی است که ممکن بود از نظر یک اروپایی نکوهشآمیز باشه، ولی توی سفرنامه های اروپایی ها گاهی تمجید و ستایش هم از ملت هایی که باهاشون مواجه می شدند دیده می شه یعنی گاهی اوقات این ها می رفتند در یک سرزمینی و مثلاً من یک نمونهای را عرض کنم خدمتتون: یک فردی هست به نام دکتر پاشینو، یک پزشک نظامی روس هست، ایشون را می فرستند برای این که در مناطق آن سوی سیبری، مناطقی که نزدیک اقیانوس آرام می شه بره و یک مأموریت نظامی را انجام بده و ایشون یک سفرنامهای داره که به سفرنامه دکتر پاشینو معروف هست، توی آن سفرنامهاش راجع به شهرهای آن منطقه می نویسه که دولت تزاری از سن پترز بورک برای همه این شهرها طبق قاعدهی خودش قاضی می فرسته ولی یکی از شهرها را نام می بره می گه توی این شهر 20 ساله قاضی هست ولی این قاضی حقوق از دولت مرکزی می گیره مفت می خوره، می خوابه، تا به حال یک نفر به قاضی مراجعه نکرده برای حل و فصل دعواش، چون این ها اصلاً با هم دعوا نمی کنند، حالا مثلاً ما توی سن پترز بورگ پایتخت ما می بینیم که ملت جلوی در دادگستری انبوه وایستادند ولی این ها اصلاً ... با این که از نظر یک کسی که یک نظامی عالی رتبهی روس هست آن ها ممکن بود آدم های خیلی عقب ماندهای و ازشون انتظارات دیگری داشت ولی وقتی می ره می بینه که عجب، چه قدر این ها آدم های متسالم و چقدر با صلح و آشتی با هم دارند زندگی می کنند، چه ویژگیای در فرهنگ این ها هست که باعث می شه که این ها اصلاً مشاجراتی به اون معنا ندارند که اصلاً نیازی به دادگستری ندارند، اصلاً همچنین چیزی براشون مطرح نیست، خب این براشون تحسین برانگیز بوده، یعنی همه جا مسأله مسألهی عیب جوری و مسألهی ایرادگرفتن نیست ولی در عین حال باز این موضوع یک شوک هست برای دکتر پاشینو، برای این که باز هم براش قابل درک نیست، نمی تونه بفهمه که چرا این جا این طوریه و مردم این طوری رفتار می کنند، یکی از نمونه هایی که باز به عنوان تحسین همراه با تحلیل ما باهاش برخورد می کنیم یک انسان شناس فرانسوی هست به نام مارسل موس که بر اساس اطلاعاتی که در مورد بربرهای شمال آفریقا و ... داره، به هرحال این ها قبایل بدوی اند، قبایلی اند که مثل اعراب بادیه در شرایط بدوی زندگی می کنند، براش خیلی تعجب آور و شوک آمیزه که چقدر این ها سخاوتمند و بخشنده اند، چقدر مهماننوازند، وقتی یک نفر وارد چادرشون می شه همه جور از خود گذشتگی و فداکاری را انجام می دهند برای این که به این مهمون خوش بگذره و درخواستی هم ازش ندارند، چه جوری می شه؟ چه چیزی ...؟ دیدید برای خود ما وقتی از یک شهر به یک شهر دیگه می رویم فکر می کنیم که مردم آن جا هم مثل مردم شهر خودمون برخورد می کنند بعد همهاش انتظار داریم که این که داره این قدر به من محبت می کنه یه جایی بالاخره تقاش درمیاد! معلوم می شه که یه تقاضایی یه خواستهای از من داره، ولی بعد می بینه که نه، اون اصلاً مدلش این جوریه، فرهنگ مردم آن جا این طوریه، خب ما داریم نمونههایی از این دست را، و این باز از نمونه هایی است حالا شوک مثبت به این محقق وارد شده، (مارسل موس)، پس همه جا منفی نیست اما در هرحال شوکه، یعنی براش قابل تحلیل نیست، خب این آدم برای من خارجی چرا این قدر از خودگذشتگی می کنه، چرا هرچی داره به پای من می ریزه، دنبال یک جواب می گردد، آیا چون عقل ندارد؟ یعنی از روی جنون داره این کار را انجام می ده، نمی شود که همه مردم یک منطقه مجنون باشند، پس فرهنگشون این طوریه، این طوری زندگی می کنند، به این ترتیب هست که این موضوع، یعنی مسألهی انقلاب اطلسی، مسافرت های گستردهی اروپاییها به سرزمینهایی که تا آن زمان نمی شناختند، مشخصاً قارهی آفریقا، بعد حوزهی اقیانوس هند، که می دانید تا همین خلیج فارس خودمان این ها آمده بودند و تا مدت زیادی این ها کنگر خورده بودند و لنگر انداخته بودند، هند را که اصلاً تصرف کردند، تسخیر کردند، اندونزی را همین طور و آمریکا، دیگر اوجش قارهی آمریکا بود که این ها اصلاً با اتفاقاتی در قارهی آمریکا مواجه شدند که ادنی شباهتی به آن چه که حتی در آفریقا و آسیا دیده بودند، نداشتند، مجموعاً این ها تحریک می کرد متفکرین و عالمان اروپایی را که بررسی کنند ببینند که چرا واقعاً چنین تفاوتهایی وجود دارد، بنابر این در کنار آن بحث درون نگری که عرض کردم به عنوان یک چرخش مبنایی حاصل از رنسانس که آن هیچ ارتباطی با مسألهی کشتی اقیانوسپیما و بحث انقلاب اطلسی نداشت، اما انقلاب اطلسی عامل تشدید کنندهی آن نیاز بود، یعنی سوالات دیگه خیلی پررنگ و جدی شده بودند و به این ترتیب هست که دانش آنتروپلوژی، دانش انسانشناسی در ادامهی این سفرنامه نویسی ها شکل می گیره، یعنی شما یک دفعه می بینید که سفرنامهها یک دفعه دارند تغییر ماهیت می دهند و چیزی که داره جایگزینش می شود انسانشناسی است، یعنی افراد به دنبال این اند که صرفاً خاطرات ننویسند، بلکه با یک متدی به تجزیه و تحلیل اتفاقاتی بپردازند که دارند با آن مواجه می شوند، چیزی که به تدریج در یک روند تاریخی منجر شد به شکلگیری یک متدلوژی خیلی استوار و محکم که در حوزه آنتروپلوژی این متدلوژی وجود دارد، محض اطلاعتان حوزهی انسانشناسی یکی از حوزههایی است که از حیث متد خیلی غنی است، به خاطر همین سابقه؛
حالا اجازه بدهید به موضوع سوم بپردازم، دو تا موضوع را تا الان گفتم که برمی گردد به مسألهی "چرا آنتروپلوژی؟":
1- دروننگری بعد از رنسانس،
2- آشنایی و مواجهه ملت های مختلف بعد از انقلاب اطلسی،
3- اتفاق سوم جدیدتر است، و این یکی یک اتفاق علمی است:
همهی شما چارلز داروین را می شناسید و با نظریه داروین در مورد تکامل انسان آشنایی دارید، آدمی که به هرحال نظریهای را مطرح کرد که چالش های خیلی زیادی را ایجاد کرد، این نظریهی تکاملگرایی یا EVOTIONALIST، می توانست برای دانشمندان آن عصر پاسخ خیلی از سوالات باشه، همان سوال قدیمی "از کجا آمده ام؟" یکی از جوابهایش این است که: "از تکامل میمون!" این هم یکی از جوابهایش است دیگه! اما خب می دانید از همان زمانی که داروین این نظریه را مطرح کرد با اشکالات جدیای هم مواجه بود، فاصلهی بین میمون تا انسان خیلی زیاد است، حیوانی که ما به عنوان میمون می شناسیم، درست است که یه خرده باهوشه، توی سیرک ها شکلک هم در می آورد و... ولی حیوانه، حیوان به معنای دقیق کلمه، خیلی فاصله داره این حیوان تا این که ازش انسان متولد بشه، این موضوع باعث شد که تفاوت انسان و حیوان مورد توجه قرار بگیره، چه از سوی موافقان داروین، چه از سوی مخالفان داروین، هم آنهایی که می خواستند از نظریه او حمایت کنند و هم کسانی که می خواستند به نظریه او بتازند، باید به این موضوع می پرداختند، واقعاً انسان چقدر با حیوان تفاوت داره و در چی تفاوت داره، جالبه که این سوال که به راحتی می شه بهش جواب داد، یعنی همین الان اگر من از شما بپرسم که تفاوت انسان با حیوان چیست، شما الان یک لیست 20-30 موردی در اختیار من قرار می دهید که انسان اینها را دارد و حیوان اینها را دارد، ولی دونه دونهاش قابل مناقشه است، انسان زندگی اجتماعی دارد، خیلی از حیوانات هم زندگی اجتماعی دارند، انسان احساسات دارد، خب حیوانات هم احساسات دارند در سطح خودشان، انسان می اندیشد، کی می گوید حیوانات نمی اندیشند، چه جوری می شود این را ثابت کرد، روباه نقشه نمی کشه برای این که طعمهی خودش را به دام بیندازد؟ سگها هم خیلی از مسائل را بهش فکر می کنند، من یک فیلم مستندی می دیدم راجع به شکار میمون در آفریقا و این که میمون چگونه در آفریقا به نمک علاقه داره و با چه ترفندی نمک را پیدا می کند، میمون از حیوانات دیگر کمک می گیره برای پیدا کردن نمگ، یعنی دام می گذارد برای پیدا کردن نمک، برای پیدا کردن آب، یعنی کی می گوید؟ به صورت قاطع ما بتوانیم یک خط مستقیم بتوانیم رسم بکنیم بگوییم که حیوانات این ور قرار می گیرند، انسان ها اون ور قرار می گیرند، دانه دانهی اینها قابل مناقشه است ولو این که در پایان شما یک جواب بدهید بگویید حیوانات فکر نمی کنند ولی دیگر به این راحتی نمی توانید بگویید، یعنی باید با بحث و با استدلال و این ها بگید، دیگه مثل زمان ارسطو نیست که "الانسان حیوان ناطق"، "الحمار حیوان ناهق"! تمام شد. این طوری نیست، می گوییم انسانها زبان دارند، خب حیوانها هم زبان دارند، ما زبانشان را نمی فهمیم برای این که خب ما سگ نیستیم، خب سگها با هم حرف می زنند، می زنند واقعاً، باز در همین 20 سال اخیر مطالعاتی انجام گرفته در مورد زبان دلفینها، از ابزارهای صوتی استفاده می کنند، برای این که بتواند صدای دلفین را پخش کنه با بلندگو، بعد این زبان را الگوریتمش را در آوردند و دادند به کامپیوتر و کاملاً دلفین را گول می زنه این، پس این جوری نیست، ممکنه زبانشان زبان سادهتری باشد، خب بله، اگر این طوری باشد، ما خیلی از قبایل بومی را داریم که زبانهایشان زبانهای خیلی سادهایه، چون زبانشان زبان سادهایه باید بگوییم انسان نیستند؟ مرز چیست؟ این سوال خیلی سوال جدیای بود که پیش رو بود، بلافاصله یک جوابی را پیدا کرد و آن این است که آیا ما یک چیزی را داریم به عنوان انسان، یا انسانتر و کمتر انسان، مثلاً فرض کنید بوشمنهایی که در صحراهای کالاهاری و این ها زندگی می کنند می توانیم بگوییم کمتر از ما انسان اند، چون به حیوان نزدیک تر است زندگیشان و به یک انسان درواقع متمدنی که ما می شناسیم به عنوان انسان، خب خیلی دوره، خیلی فاصله داره از... آیا این فاصله داشتن مثلاً وقتی که ما یک نفر را می بینیم که توی همون صحرای کالاهاری در بیشهزارها زندگی می کند، لخت و عور است، آتش بلد نیست درست کند، حیوانات را شکار می کنه خام خام می خوره و همان جا زمین را می کنه برای خودش آن جا لانه درست می کند و درش زندگی می کند، البته قیافهشان شبیه انسانه، این از نسل ماست؟، یا ممکنه مثل اینهایی که ما در روایات داریم، نسناس و ... ممکنه این اصلاً یک موجود دیگری باشه؟، یکی از مواردی که باز در همین راستا بود، پیدا شدن استخوانهایی بود در نقاط مختلف کرهی زمین، مثل انسان نئاندرتال، انسان کرومانیوم، انسان پکن، انسان رودزیا، انسانهای مختلفی که استخوانهایشان را جاهای مختلف پیدا کردند و معلوم بود که این انسان ها مثل ما نیستند و مثل ما هستند، یعنی یک ویژگیهایی شبیه ما دارند که از میمون خیلی به ما نزدیک ترند ولی در عین حال اصلاً شکل و قیافهشان اگر امروز چنین آدمی بود و می آمد توی خیابون همه وحشت می کردند، این ها خب کمک می کرد به نظریه داروین، اما یک سوال وجود داشت، آیا این ها هم از جنس ما اند؟ یا نه اینها هم یک نوع حیوان بودهاند که نسلشان منقرض شده، بنابر این این هم یک عامل سومی بود، یعنی مسألهی تکامل که این پرسش را مطرح کرد که ما از کجا متولد شدیم روی کرهی زمین و این پرسش را مطرح می کرد که اگر تکامل درست باشد، فاصلهی ما از حیوان یک فاصلهی نسبی است، نه یک فاصله مطلق، آن عکسی را که می کشند، انسان چهار دست و پا داشت راه می رفت بعد بلند می شه، بلند می شه، بعد یه دفعه وایمی ایسته می شه سرپا، می شه انسان، از کجا می شود انسان؟ مثلاً تا زاویه 45 درجه حیوانه، از زاویه 46 درجه می شه انسان؟! پس معنیاش این است که انسان نسبی است دیگه، انسان مطلق نیست به آن معنا، اگر این را بپذیریم، من نمی گویم این را می پذیرم، این صورت مسألهای بود که آن موقع وجود داشت، جواب من الان این نیست ولی آن موقع این صورت مسأله وجود داشت، و این عامل سومی بود که موجب شد که انسانشناسی یک دفعه مورد توجه قرار بگیره و همه رو به انسانشناسی بیاورند...
خب، قدم بعدی، دیگه این سه تا عامل را می بندیم، اگرچه که عوامل دیگری هم وجود دارند ولی مهمترین این سهتایی هستند که خدمت شما عرض کردم، با توجه به آن چه که در طول نیم ساعت گذشته خدمتتان تعریف کردم، جهتگیری هایی در انسان شناسی به وجود آمد که باعث می شد انسانشناسی یک علمی باشه که یک طرفش می خورد به علوم تجربی و علوم طبیعی، یک طرفش می خوره به علوم انسانی، مثلاً وقتی شما می آیید مسألهی تکامل و جمجمهی انسان و آیا انسان نئاندرتال از جنس ماست یا نیست و سوالاتی از این نوع را مطرح می کنند، می آیید مثلاً نژادهای مختلف انسان را بررسی می کنید که آیا ما روی کره زمین تمام آدمهایی که دارند زندگی می کنند چند تا نژاد اصلی را دارند تشکیل می دهند که اوایل فکر می کردند چهار تا نژاد سیاه و سفید و زرد و سرخ هست، بعد متوجه شدند که نژاد سرخ نژاد مستقلی نیست، نژاد سرخ قسمتی از نژاد زرده، بنابر این کلاً شد سهتا نژاد، خب این ها همهاش بحث هایی است که به علوم طبیعی مربوط می شود، اینها همهاش باید در آزمایشگاه و از روی اندازه گیری و از روی مطالعات ژنتیک و مطالعات باستانشناختی و... این طوری باید این بحثهای پیش برود، در جنبهی دیگر قضیه اون قسمت هایی بود که بیشتر به جنس علوم انسانی مربوط می شد، مثلاً وقتی شما راجع به موضوعاتی صحبت می کردید مثل سخاوت و بخشندگی، وقتی راجع به موضوعاتی صحبت می کردید مثل اسطورهها و نمادها، مثل دین ها و ادیانی که ملت های مختلف دارند، اداب و رسومی که ملتهای مختلف دارند، اون ها دیگه به جنبه های علوم طبیعی مربوط نمی شد، اینها به جنبههای غیر طبیعت از انسان ارتباط پیدا می کرد، این باعث می شد که انسان شناسی تبدیل بشه به یک پل ارتباطی بین علوم طبیعی و علوم انسانی یا علوم اجتماعی؛ و درواقع یک نوع دو شاخگی هم توی انسانشناسی به وجود آمد، که امروزه نه این که این دو شاخه به این معنا باشد که اینها هیچ ربطی به هم ندارند بلکه به این معناست که دو تا گرایش وجود دارد، کسی که وارد رشتهی انسانشناسی می شود، می تواند یک گرایشش این باشه که بره به جنبه های علوم طبیعی انسانشناسی توجه بکند، یک گرایشش این باشد که بیاد به جنبههای فرهنگی و غیر طبیعت از زندگی انسان توجه بکند، به این ترتیب رشتهی آنتروپلوژی دو تا گرایش پیدا کرد که یکی را گفتند: Physical anthropology و یکی را گفتند: Cultural anthropology، که الان روشنه که حوزههایی که اینها بهش می پردازند چی هست، از همین لحظه که می گویند جنگ اول به از صلح آخر، بیاییم با هم صلح کنیم: ما به انسان شناسی فرهنگی خواهیم پرداخت، انسان شناسی طبیعی موضوع کار ما نیست، چون از حوزهی تخصصی همه ما خارج است، البته خیلی خوب است که آدم یک چند تا کتاب جدی توی انسان شناسی طبیعی بخونه یک کلیاتی را بداند ولی در حدی نیست که من این دو واحد درس را نصفش را هم بسوزانم برای انسانشناسی طبیعی، بیاییم این جا راجع به جمجمهها و انسان نئاندرتال و بحث های ژنتیک و... صحبت بکنیم، بنابر این ما کاملاً متمرکز خواهیم شد روی جنبهی فرهنگی و آن بخشی از انسان شناسی که مشخصاً در حوزه علوم انسانی شکل گرفته؛
سوالی که بلافاصله بعد از این تقسیمبندی مطرح می شه، این است که آیا اصلاً چنین تقسیمبندیای به عنوان یک دیسیپلین دانشگاهی بله، یعنی یک آدمی که مثلاً میاد می گه من می خوام دکترای انسان شناسی طبیعی بگیرم بهش می گن که خب شما یک سری درسها را باید بگذرانید، شما مثلاً باید 8 واحد ژنتیک بگذرانید، مثلاً 4 واحد باید جمجمه شناسی بگذرونید، 2 واحد تشریح بگذرانید، اصلاً یک چیزی می شه شبیه زیست شناسی و پزشکی و... ولی تعداد واحدهایی که در بحثهای فرهنگی و علوم اجتماعی می گذراند کمتر است، به عکس کسی که می گه من می خوام انسان شناسی فرهنگی کار کنم، برعکس، یعنی آن قسمت واحدهایش کمتر است و این قسمت بیشتر، ولی واقعیت این است که این ها از همدیگه جدایی ناپذیرند؛ وقتی که ما می خواهیم به زندگی فرهنگی انسان ها بپردازیم متوجه می شویم که غالب مواردی که ما در مباحث انسان شناسی فرهنگی به عنوان جنبههایی از زیست فرهنگی انسان بهش توجه داریم ارتباط مستقیمی به ویژگی های طبیعی انسان دارند، مثلاً یکی از موضوعاتی که در انسانشناسی فرهنگی بهش توجه می شه، مسألهی خوراک، آشپزی و نحوهی آماده کردن غذاست، خاستگاه این چی هست؟ یک نیاز طبیعی است، انسان غذا لازم دارد، انسان اگر غذا نخوره می میره، به همین سادگی، حیوانات هم غذا می خورند، با این تفاوت که وقتی ما می گوییم فرهنگی، انسان همان غذا را می خورد ولی یک مجموعه آیین ها و آداب و رسومی در پیرامون آن به وجود می آورد، سی قلم، چاشنی و نمک و آبلیمو و... در حالی که یک شیر وقتی یک آهو را شکار می کند، همان جا در جا نوش جانش می کند و هیچ کدام از این فرایند های آماده سازی برایش انجام نمی شود، با هزار برنامه غذا را می پزند بعد تازه سفره را پهن می کنند، حالا سر سفره باید ماستی، سالادی، چیزی، ولی اون این کار را نمی کنند، الان اگر بیایند یک دونه قابله، یک دونه ران گوسفند را حتی بپزند و بیارند توی یک قابلمه بگذارند جلوی ما، آقا بفرما! شما می گید آقا اقلاً یه تکه نون بده ما تلیت کنیم توی این! نه دیگه این یک ران گوسفنده، شما همین جوری خالی خالی هم این را بخورید، نصفش را بیشتر نمی تونی بخوری، نون برای چی می خوای؟! من یه منطقهای رفته بودم توی آسیای مرکزی که حالا منطقهای بود که بیشتر فضا فضای مغولی و این حرف ها بود، قرار بود یک چند روزی آن جا بمانم، یکی از دوستان محلی ما که آن جا بود، آمد و یک آپارتمانی که گرفته بودم، دیدم که صبح زود آمده در خانه، باز کردم دیدم فلانیه آمده در خانه، دیدم که یک کیسه درآورد بیرون، یک دونه ران گوسفند پخته، می گه ما این را دیروز خانمم پخته آوردم که تو این را امروز بخوری برای صبحانه!، صبحانه؟! فکرش را بکنید من برای صبحانه باید یک ران گوسفند را گاز می زدم می خوردم، شاید به صورت عادی خب گوسفنده، چیز بدی نیست، ولی نداریم ما یک همچنین چیزی را، ران گوسفند پخته چیزی مشمئزکنندهای نیست ولی من عادت ندارم برای صبحانه چنین چیزی را بخورم، این یعنی چی؟ یعنی فرهنگ، یعنی من از طبیعت فاصله گرفتم، مجموعهای از آیینها و ادا و اصولها را برای خودم درست کردم و الا اون راست می گه، شما به عنوان صبحانه یک چهارم ران گوسفند را هم بخورید، نانی هم نخورید، چایی شیرین هم نخورید، سیر می شید و واقعاً می توانید بقیه روز را هم باهاش کار کنید، حالا جالب است ما در فرهنگ خودمان، حالا نه ران گوسفند ولی ما حاضریم کله پاچه را بخوریم و یکی از صبحانههای دلپذیر یک ایرانی محسوب می شه، اینها فرهنگ است، یعنی شما اگر بپرسید چرا؟ واقعاً جواب قانع کنندهای براش وجود نداره، یک آلمانی هم ممکن است سوسیس بخورد برای صبحانه و این جاست که شما می بینید ملتهای مختلف از همدیگر فاصله می گیرند، فاصلهای که دیگه به بیولوژی مربوط نمی شود، فاصلهای که به سیستم کار و بدن و... مربوط نمی شود، بلکه به خاطره ها، به سابقه ها، خانوادهای که من درش بزرگ شدم، مثلاً فرض کنید یک کسی هست می بینید صبحانه داره کره می خورد، چای شیرین هم می خوره، می گید که این چای شیرین که می خورید آن کره را در دهنت آب می کند، اصلاً جالبه این؟ می گه من تخم مرغ هم بخورم باید چای شیرین هم بخورم، چرا؟ چون خاطراتی که از اول توی بستر خانواده یک نفر بزرگ می شود، آن چه که در آن خانواده اتفاق می افتد، من یک موردی را داشتم برای گروه دیگری از دانشجویان عرض می کردم... خب ما در یک خانوادهی آذری بزرگ شدیم، پدر و مادر من تبریزی بودند، ولی من در تهران متولد شدم، اما عملاً خانهای که من درش زندگی کردم و بزرگ شدم، یک خانوادهی تبریزی بوده، نه یک خانوادهی تهرانی، فقط ما به صورت جغرافیایی در تهران زندگی کردیم البته در دورهی کودکی؛ برای همین هست که مثلاً فرض کنید که تبریزیها قرمه سبزیشان را با لوبیای چشم بلبلی می پزند نه با لوبیای قرمز، هنوز هم که هنوز است قرمه سبزی با لوبیای قرمز یک غذای غیر محسوب می شه، یک غذایی که خب من می خورم ولی این غذایی نیست که من باهاش بزرگ شدم؛ این چه دلیلی می تواند داشته باشد، این را با لوبیا چیتی هم می شود پخت، حتی می شود به جایش لپه ریخت، مشکلی پیش می آید اگر آدم در قرمه سبزی به جای لوبیا لپه بریزه؟ چه مشکلی پیش می آید، شما ممکن است خیلیهاتون توی منطقهتون باشه همچنین چیزی که آبگوشت بریزند روی برنج و بخورند، خیلی جاها این کار را انجام می دهند، ولی حالا مثلاً اگر یک نفر در تهران بزرگ شده، بگه امروز ناهار چی داریم؟ بگید که آبگوشت داریم با برنج!، اصلاً لب نمی زه، نمی خوره، نزدیک نمی شه به سفره، این دقیقاً همان ویژگی است که ما این پدیده را که به عنوان خوراک باهاش مواجه هستیم، در عین حال که یک طرفش بیولوژیک است و به نیازهای طبیعی یک انسان به غذا خوردن مربوط می شود، یک طرفش هم به خاطرات به سابقه ها، خاطرهای که نه فقط خاطره من از خانهی پدری، خاطرهی دهها نسل و صدها نسل گذشته است، یعنی زندگی پدران ما در طول چندصدسال کپسول شده الان برای من، تبدیل شده به مجموعهای از مزهها، ذائقه ها که یک چیزی را می پسندم و یک چیز دیگری را نمی پسندم، فقط این نیست، ببینید نیاز جنسی، انسان اگر تولید مثل نکنه که نسلش منقرض می شود، همه حیوانات تولید مثل دارند، شما در زیستشناسی هم خواندید، یکی از شش ویژگی موجود زنده که اون را از موجود غیرزنده متمایز می کند تولید مثل است، همهی موجودات زنده تولید مثل می کنند، حتی آمیب ها و موجودات تکسلولی هم تولید مثل می کنند، پس این یک امر بیولوژیک است، کاملاً به زیست شناسی مربوط می شود و به طبیعت؛ کشش دو جنس مخالف هم زمینهی کاملاً بیولوژیک دارد، لذت و التذاذی که یک نفر ممکنه ببره عوامل بیولوژیک دارد، تا اینجایش همهی آدمهای روی کرهی زمین با هم مشترک اند، فقط آدمها هم نیستند، حیوانات هم در این مساله با آدمها مشترکند، یعنی همین مسائل در مورد حیوانات هم صدق می کند ولی انسانها می آیند و دوباره روی این پروژه کار می کنند، پروسساش می کنند، مثل زیتون پرورده و پنیر پرورده و این ها؛ انسانها این پدیده را پروسساش می کنند، در پیرامون این مسأله داستان لیلی و مجنون شکل می گیره، عشق شکل می گیره، عشقهایی که عملاً نافرجام می ماند، فرهادی که بلد می شود می رود کوه بیستون را یهو می کنه، بعد همان جا از دنیا می رود، این کجایش بیولوژیک است و کجایش می تواند یک پاسخ به یک نیاز زیست شناسی باشه، این دیگه پاسخ به یک نیاز زیست شناسی نیست، در پیرامون اون مجموعهای از خاطرات جمعی چند صد نسل زیسته یا چندین هزار نسل زیسته قبل از ما وجود دارد که در کنار آن کشش های بیولوژیک و زیست شناختی، یک سلسله کششهای دیگری را به وجود می آورد، یک سلسله آیینها و آداب و رسومهایی را به وجود می آورد که دیگه بیولوژیک نیستند، مهریه دیگه بیولوژیک نیست، شیربها بیولوژیک نیست، این که یک بار باید رفت خواستگاری و یک بار باید رفت بلهبران و یک بار باید عقد اجرا بشود و بعد عروسی و... این ها دیگر بیولوژیک نیستند، این ها آداب و رسومی اند که ما تولید کردیم پیرامون آن و این آداب و رسوم همهجای دنیا مثل هم نیست، در جاهای مختلف دنیا با هم فرق می کند، این که یک مردی حتماً باید یک زن داشته باشد یا چند زن داشته باشد، بیولوژیک نیست، حتی عکسش هم نیست، یعنی این که شما بیایید بگویید یک زن نمی تواند بیشتر از یک شوهر داشته باشه، دلیل زیست شناختی نداره، دلیل فرهنگی دارد، یعنی به ناهنجاریای مربوط می شه که ما حس می کنیم، نه این که از نظر بیولوژیک اتفاق خاصی در این بین بیفتد، به این ترتیب ملاحظه می کنیم که چگونه ما جنبههای مختلفی از فرهنگی که بهش توجه می کنیم را می بینیم که می توانند یک خاستگاه زیست شناسی و طبیعی داشته باشند اما در پیرامون این خاستگاه زیستشناسی و طبیعی، مجموعهای از خاطرات متراکم نسل های متمادی تجمع پیدا کرده که آن را پردازش می کنه و از آن صورت صددرصد طبیعی خودش به یک امر طبیعی-فرهنگی تبدیلش می کنه، اما این اموری که فرهنگی هستند خودشان سطحبندی دارند، نمی دانم شما در فلسفه اصطلاح معقولات اولی و معقولات ثانی و این ها را خواندید یا نه، خود این سطح بندی دارد، یعنی می توانیم بگوییم فرهنگیات اولی و فرهنگیات ثانویه، یعنی ما یک سری از امور فرهنگی را داریم که حاصل فرایند بشری بر روی یک امر ماهیتاً زیستشناختی هستند و بعد خاطرات متراکمش منتقل می شه به نسل بعدی، اما یک بخشی از فرهنگ وجود دارد که این نمی آید سوار بشه بر روی پدیده های زیستشناختی، سوار می شود بر همان آداب و رسوم فرهنگی، یعنی دیگه فرهنگ زیست نیست، فرهنگ فرهنگه؛ مثلاً فرض کنید ما در انواع جوامع مختلف پدیده هایی را داریم حالا با نامهای مختلف ولی می توانیم ذیل نام عمومی حقوق آن را تعریفش بکنیم، قوانین، قانون؛ قانون یک مجموعه از قواعد هست که میاد تا هماهنگ بکند و قاعدهمند بکند رفتارهای بشری را، رفتارهای بشری که خودشان از جنس زیست شناسی نیستند، چون اگر از جنس زیستشناسی باشند اصلاً قانونبردار نیستند، شما چهطور می توانید برای یک امر زیست شناسی قانون بگذارید، شما موقعی می توانید برای یک چیزی قانون بگذارید که یک نفر مخیر باشد در این که آن را انجام بدهد یا انجام ندهد، بنابر این ما نمی خواهیم ادعا بکنیم که همهی جنبههای فرهنگ مستقیماً با جنبه های زیست ارتباط دارند، بلکه جنبههایی از فرهنگ وجود دارند که ارتباط آن ها با جنبه های جنبه های دیگر و زیرین فرهنگ هست، نه مستقیماً با جنبههای زیستی زندگی انسان؛ به این ترتیب وقتی که وقتی که یک نفر می آید و می گوید ما یک انسان شناسی طبیعی داریم و یک انسان شناسی فرهنگی، نباید این سوء تفاهم برای ما به وجود بیاید که ما می توانیم یک خط قاطع رسم کنیم و بیاییم بگوییم که آن چه که در این سوی دیوار قرار دارد، انسان شناسی طبیعی است و آن سوی دیوار انسان شناسی فرهنگی است، شما اصلاً نمی توانید انسانشناسی فرهنگی را داشته باشید، بدون توجه به محیط طبیعی و بدون توجه به نیازها و ویژگیهای زیستی انسان، اما تکیه ما بر روی آن نیست، تکیه ما در انسانشناسی فرهنگی بر روی جنبه های غیر طبیعی و جنبه های غیر زیستی زندگی انسان هست، این هم جزء آن مواردی بود که ما باید در جلسهی اول راجع بهش توافق می کردیم، پس اگر احیاناً تا پایان ترم گاهی مسائل کشیده می شدند به نیاز های زیستی و طبیعی انسان، دوستان نگویند که ما که قرار بود راجع به این موضوعات حرف نزنیم، نه ما یک همچنین توافقی با همدیگه نکردیم، ما فقط توافق کردیم که تکیهمان بر روی جنبههای فرهنگی زندگی انسان باشه، خب، اگر قرار باشه که ما با تمام این روضه ها و با تمام این توصیفاتی که خدمتتان ارائه کردیم انسان را مورد مطالعه قرار بدهیم، من خواهش می کنم تمام حرفهای یک ساعت گذشته را به خاطر بیارید، وقتی که تمام مطالبی که تا الان گفته شد را دوستان به ذهنشان بیاورند، حالا ما می توانیم چنین سوالی را مطرح کنیم که:
در حد فاصل بین انسان ابتدائی، یعنی انسانی که بسیار نزدیک است به حیوانات، انسانی که در غار زندگی می کند، یا زمین را می کند، خانهسازیاش یک خانهسازی حداقلی است، لباسش یک لباس حداقلیه، یک زبان حداقلی داره، تا انسان متمدن:
امروز کسی از شما قبول نمی کند توی انسانشناسی که راجع به انسان متمدن صحبت کنید، چون می گوید انسان متمدن کیه؟ کی تضمین کرده که آن کسی که بهش می گویند متمدن، واقعاً متمدنه؟ طرف فرض کنید در یک کشور از نظر اقتصادی و تکنولوژی پیشرفته زندگی می کند، می گوید من انسان متمدنی هستم، بعد لخت می شود میاد کنار در!، می گید این توحشه، این چه جور تمدنیه؟ انسان متمدن یعنی چی؟ به چه انسانی می گویند انسان متمدن، اون رابطهی جنسی آزاد را حیوانات را هم با همدیگر دارند، این کجایش انسان متمدنه؟ خود غربیها هم الان این را قبول دارند که تعبیر انسان متمدن را نمی شه به کار برد، ولی این آدم ممکن است از نظر تکنولوژی خیلی پیشرفته باشه یا بسیاری از ملت های دیگر آن پیشرفتگی در تکنولوژی را نداشته باشند، این آدم ممکن است از نظر نظام غذایی، نظام خوراک یک نظام فوقالعاده پیشرفته و پیچیدهای را داشته باشد، انواع چاشنی ها، انواع سس ها، انواع نوشابهها، یک نفر دیکری هست مثلاً در مناطق استوایی تنها نوشابهاش فقط شیره نارگیله، غیر از شیره نارگیل هم نوشابهی دیگری اصلاً نمی شناسد، در عمرش هم اصلاً نخورده، ولی زمانی که دانش انسان شناسی در حال شکل گرفتن بود آن نگاه وجود داشت، یعنی آن موقع اروپاییهایی که داشتند این دانش را به وجود می آوردند نگاهشان این بود که من یک انسان متمدنم، یعنی Civilized Man و آن استرالیایی که زمین را می کنه و توش زندگی می کنه یک انسان ابتدایی است، یعنی: Primitive Man، با این که از نظر علمی کسی الان در آنتروپلوژی کسی حق ندارد این را بگوید، یعنی اگر کسی بیاید بگوید انسان متمدن، از دانشکده می اندازندش بیرون؛ می گویند این درس را نفهمیده، امروز کسی حق ندارد این تعبیر را به کار ببره ولی هنوز هم توی غرب مردم عادی تا یک اتفاق کوچکی می افتد، می گویند ما انسانهای متمدنی هستیم، با همدیگر حرف می زنیم، مسأله را حلش می کنیم، یعنی دیگران نیستند!، یعنی آن نگاه انسان متمدن و انسان ابتدایی هنوز هم در بین عامه مردم وجود دارد، رواج دارد ولی از نظر دانش انسان شناسی دیگه تمایز پذیرفته شدهای نیست، این یک نکته؛ وقتی که صحبت از انسان ابتدایی در تقابل با انسان متمدن می شد در آن زمان، مسألهی تاریخ و زمان اصلاً مطرح نبود، انسان متمدن و انسان ابتدایی می توانند در یک زمان واحد مثلاً در سال 2012 هردوشون وجود داشته باشند، هنوز هم در خیلی از جاهای آفریقا و استرالیا و جنگلهای آمازون و... انسان ابتدایی زندگی می کنند، دائماً شما می توانید فیلمهای مستندی ببینید راجع به این ها، پس تفاوت، تفاوت در شیوهی زندگی است، تفاوت در زمان نیست، اما یک نوع نگاه دیگر هم وجود داره، انسان دیرین یا انسان باستانی و انسان امروزی
این تمایز زمانی است، این جا بحث ما بحث زمان هست، یعنی وقتی شما دارید راجع به یک ملتی مثلاً ایرانی ها صحبت می کنید، ایرانیهایی که مثلاً 6000 سال پیش مثلاً در شهر سوخته و توی شهر باستانی جیرفت زندگی می کردند خب خیلی قدیمی تر از مایی بودند که الان داریم زندگی می کنیم، همهی شیوهی زندگیشان با ما فرق می کرده، نه به دلیل این که آن ها نوع دیگری از زندگی را انتخاب کردند، به دلیل این که این مراحل تاریخی را طی نکردند، و الا اجداد مااند، همین مائی که الان نشستیم این جا؛ اگر اطلاعاتی که در برخی از کتب تاریخی داده شده، قابل اعتماد باشند، حدود 1200 سال پیش در بازار های انگلستان قصابی هایی وجود داشتند که گوشت آدم می فروختند، این را ویل دورانت هم در تاریخ تمدنش می آورد، یعنی طرف می رفته می گفته مثلاً 5 سیخ گوشت آدم بده، بعد می رفته می خورده این!؛ ابته من باز هم می گویم، اگر درست باشه این، من اطمینان ندارم که این گزارش توش مبالغه ای صورت نگرفته باشه ولی به هرحال بودند جاهایی که گوشت آدم مصرف می کردند، در بعضی از مناطق مثل لبنان که شما الان می بینید یک ملت شریف و یک ملت خیلی با کلاسی دارند زندگی می کنند، در همین لبنان که فنیقیهی قدیم بوده، 6-7 هزار سال پیش جلوی خداشون به نام ملوخ آدم سر می بریدند به عنوان قربانی؛ پس شیوهی زندگی تغییر می کنه در طول زمان و اجداد همانهایی هستند که الان دارند در آن جا زندگی می کنند؛ ما در این جا نقش زمان را می بینیم در شیوهی زندگی؛ این دو تقابل را من برای این سعی کردم در این جا تصویر بکنم و توضیح بدهم تفاوتش را، که دوستان در نظر داشته باشند، الزاماً وقتی ما داریم راجع به انسان ابتدایی صحبت می کنیم منظورمون این نیست که داریم راجع به انسان باستانی صحبت می کنیم، نه طرداً و نه عکساً یعنی چی؟ یعنی انسان باستانیای می تواند وجود داشته باشد که خیلی از جنبه های تمدن را هم داشته باشه، مثلاً فرض کنید در همین ایران خودمان در دورهی هخامنشی، 2500 سال پیش، خب ملت خیلی زندگی باکلاسی داشتند نسبتاً، و خیلی شسته رفته و خیلی پیشرفته در حد زمان خودشان، انسان ابتدایی نبوده، خونه بوده، کاخ بوده، معماری بوده، ملت توی لانه و بالای درخت و این ها زندگی نمی کردند، بنابر این نمی شه همچنین معنایی را ازش برداشت کرد، و عکسش هم درست نیست، یعنی این هم نیست که مثلاً ما فکر کنیم در عصر ما انسان ابتدایی نمی تونه وجود داشته باشه، کاملاً دو موضوع جدای از هم هست، یعنی این جا تفاوت تفاوت صرفاً در مراحل مختلف تحولی یک جامعه و یک تمدن هست در طی زمان در طول تاریخ، ولی در آن جا تفاوت تفاوت در شیوه زندگی است بدون در نظر گرفتن تحولات تاریخی. این جا یک سوال در پیش روی ما وجود خواهد داشت، من این آخرین سوال را به عنوان آخرین خبر از اخبار امروز خدمت شما مطرح می کنم و بحث را تمام می کنم.
آخرین سوالی که این جا مطرح می شود این است که آیا انسان باستانی یک انسان اولیه بوده؟ انسان خیلی باستانی؛؟
کسانی که نگاهشان نگاه داروینی بوده، خیلی مایل بودند از این نظریه دفاع کنند، بنابر این در نگاه تکاملگرا، نگاه به این صورت هست که انسانها در بادی امر، موقعی که تازه از آن شکل میمونی خودشان درآمده بودند و یه خرده نیمه میمون، نیمه انسان شده بودند، همهشان غارنشین و جنگلنشین و بالای درخت و توی زمین و... بودند، حالا با توجه به محیط که چقدر بهشون اجازه می داده یا نمی داده، اینها شروع کردند به ادامه مسیر تکاملی خودشان؛ برخی از این اقوام و تیرهها موفق شدند در این مسیر تکاملی خودشان به تکامل بیشتر و بالاتری برسند و بعضی از آن ها در همان مراحل تکامل اولیه متوقف شدند، یا نگوییم متوقف شدند، حرکتشان کند بوده است، حرکت تند بعضی از تیرهها در تکامل و حرکت کند برخی تیرههای دیگه، باعث شده که بعد از گذشت چندین ده هزار سال، الان ما یک فاصلهی خیلی زیادی را بین شیوهی زندگی اینها احساس بکنیم و ببینیم که بومیهای استرالیا چقدر عقبماندهاند، در مقایسه با این همه ادمی که در آسیا و اروپا مثل شازده دارند زندگی می کند، این نگاه تکاملگراهاست، فرض را بر این می گیرند که اولش همین بوده ولاغیر، و همیشه هم حرکت رو به جلوست، حالا در این حرکت رو به جلو، یکی تندتر حرکت می کند، یکی کندتر حرکت می کند، ولی حرکت رو به جلوست؛ اما خیلی از افراد در حوزهی آنتروپلوژی تکاملگرا نیستند، حالا بنده خودم را آدم صاحبنظری نمی دانم در این حوزه ولی من هم تکامل را قبول ندارم، من هم این نگاه را قبول ندارم، بنابر این باید دنبال فرمول دیگری گشت، توجه کنید، پاسخ به این سوال پاسخ سختی است، اگر ما نگاه داروینی نداشته باشیم، چرا بعضی از اقوام هنوز ابتدایی اند، یکی از بحثهایی که در این مورد وجود دارد این است که ما در عین حال این که می توانیم حرکت Progressive و رو به جلو می توانیم داشته باشیم در فرهنگ و تمدنها، حرکت regressive یا حرکت بازگشتی هم می توانیم داشته باشیم در تمدنها، اصلاً کی گفته که تمدنها همیشه رو به جلو حرکت می کنند؟ کجا ثابت شده چنین چیزی؟ اما ما می توانیم عکسش را ثابت کنیم، عجیب است که نمونههای بسیار واضحی از این حرکتهای regressive و واپسگرا را ما در تاریخ تمدن باهاش مواجه می شویم که واقعاً با کمال تعجب خیلی از محققین به این مسائل توجه نکردند، مثلاً فرض کنید که کجایند آن مصریان سازنده اهرام؟ کجاست آن ریاضیات؟ کجاست آن نجوم؟ استادان ریاضی مصر الان همهشون توی اروپا و آن جاها درس خواندهاند و ریاضیای که بلدند ریاضی آن طرف است، چیزی به عنوان ریاضیات مصری که بگیم، ببین این بازماندهی آن همان دانشمندان ریاضی است که محاسبات اهرام را انجام دادهاند، اصلاً نداریم چنین چیزی را، وجود ندارد چنین چیزی؛ در حالی که این اهرام را بالاخره یکی ساخته دیگه، یا نه سفارش دادند به ژاپنیها؟! فرعون مصر (خئوپس) مثلاً تصمیم گرفته که یک هرم بسازد، بعد می گوید خب ما که تکنولوژیاش را نداریم، پول می دهیم که ژاپنیها بیایند برایمان بسازند! خب یکی ساخته این را، ما که هیچ وقت این قدر آدمهای سادهلوحی نیستیم که فکر کنیم فضاییها آمدهاند هرم را ساختند و گذاشتند رفتند! یکی ساخته این را، و آن کسی که این را ساخته آن دانش فنی را داشته، ولی اگر مصری ها آاین دانش فنیشان به همان سرعت و به همان شدت ادامه پیدا می کرد، اصلاً ادامه هم پیدا نمی کرد، همان طوری نگهش می داشتند، الان خدایی می کردند روی کرهی زمین، اصلاً این ریاضیدانهای اروپایی، پاسکال و ... اینها هم که مال 300-400 سال اخیرند، قبلش که خبری نبوده در اروپا در زمینهی ریاضیات، پس فراموش شده، ما حرکتهای واپسگرا هم داریم. خود ما در ایران؛ ایرانیها از دیرباز شهرت داشتند در کرهی زمین در ربع مسکون به اختراع چرخ؛ چرخ را آریاییها اختراع کردند و ایرانیها چرخ را توسعه دادند، این که شما می بینید هخامنشیها همین جوری رفتند، رفتند مصر را گرفتند، حبشه را گرفتند، لیبی را گرفتند و... یعنی این همه آدمی که این جاها بودند، غیرت نداشتند، بگن: آقا ما اجازه نمی دهیم سرزمینمان اشغال بشود، می ایستیم در جلوی اشغالگر، چرا توانستند این کار را انجام بدهند؟ به خاطر داشتن ارابههای جنگی، ارابههای جنگی در آن زمان مثل تانک عمل می کرده، دشمن چنین چیزی را در اختیار نداشت، بنابر این خیلی سریع تسلیم می شدند در برابر این تکنولوژی نظامی جدیدالورودی که آنها توانایی ساختش را نداشتند، در دورهی هخامنشی یک جادهای وجود داشت به نام جادهی شاهی که پرسپولیس یا تخت جمشید را وصل می کرد به آتن در یونان، (همین الانش شما بخواهید از تهران برید آتن، هزاران مشکل وجود دارد برای رفتن)، ولی این کار صورت می گرفته، من فقط دارم در مورد تکنولوژی ترانسپورتیشن و حمل و نقل صحبت می کنم، اما بعداً ما دچار پسرفت می شویم، فراموش می شود، فراموش می شود، مثلاً در قرن 3 هجری، یکی از امیران آل بویه که به شدت بیمار بوده و برای معالجه باید به شهر دیگری برده می شده که معالجه بشود، می گردند یک نفر را پیدا می کنند که اندک اطلاعاتی از فن قدیم ارابهسازی داشته، میاد یک دونه گاری دوچرخ درست می کند که ببندندش به یک درازگوشی و این امیر را ببرند به یک جای دیگر، و بعد دوباره پسرفت، پسرفت، تا مغولها به ایران حمله می کنند، وقتی مغولها به ایران حمله می کنند، ایرانی ها اصلاً از چرخ استفاده نمی کردند برای حمل و نقل، کلاً کنار گذاشته شده بوده، بعد یه دفعه ارابهی چینی را مغولها می آورند به ایران، ایرانیها شگفتزده می شوند، می گن: عجب!، این چه پدیدهی جالبیه! پس از چرخ هم می شه برای حمل و نقل استفاده کرد!، همانهایی که قبلاً با همین چرخ بر همهی عالم مسلط شده بودند به عنوان یک سورپریز با این مواجه شدند، و مجدداً ارابهی چینی و نه ایرانی، (چون ارابههای ایرانی با تکنولوژی دیگری ساخته می شدند)، بعد از حمله مغول، به لطف برادران چنگیز و فرزندان چنگیز به ایرانیها معرفی شد، یه چیزی دو قرن این ادامه داشت، مثل این که ایرانیها از چرخ برای حمل و نقل خوششان نیامد مجدداً، چون دوباره فن ارابهسازی فراموش شد، و تمام جادههای ایران جادهی مالرو بود، پادشاهان ایران با مال این ور و اون ور می رفتند، زمانی که (این اواخر) اولین سفیر دولت تزار روسیه قرار می شود در دورهی فتحعلی شاه قاجار (یعنی ما داریم راجع به همین دیروز، پریروزها صحبت می کنیم) به ایران بیاید، آمدنش به تأخیر می افتد، برای این که ایران هیچ جادهای نداشته که سفیر روسیه بتواند با درشکهی خودش بیاید به تهران؛ به سفیر گفته بودند که شما باید لب مرز از درشکهات پیاده بشی، سوار الاغ بشی یا قاطر بیایی به تهران، او هم گفته بود من هیچ وقت این کار را نمی کنم؛ با خرج تزار روسیه یک جادهی اختصاصی از عشقآباد به تهران می کشند که سفیر تزار بتواند با درشکهی خودش بیاد به تهران و این ها یه دفعه می بینند که چه جالب، از چرخ هم می شود استفاده کرد؟! و حتی کلمهی "فایتون" به معنی درشکه یک کلمهی روسی است، و به این ترتیب هست که از نو دوباره ایرانیها از چرخ خوششان می آید و به تدریج شروع کردند به جاهای مختلف ایران جادههایی را درست کردند و بعد دیگه پادشاهان ایران هم علاقمند شدند که از درشکه استفاده کنند، ببینید ما با یک روند قبض و بسطی مواجه هستیم، اگر جالب بود برایتان دایره المعارف بزرگ اسلامی مقالهی "ارابه" را بخونید، این یک نمونهی خیلی خوب هست برای حرکتهای قبض و بسطی که اتفاق افتادهاند در یک مورد خیلی ساده و جزئی، و نشان می دهد که چقدر ما دچار اتقافات اینطوری شدیم، ما از دورهی ساسانیان، یک چیزی داشتیم به عنوان سس که به غذاهایمان می زدیم و ایرانیها دهها نوع سس داشتند، در کتابهای مختلفی که تا قرن 5-6 در مورد انواع اغذیه به فارسی نوشته شده، یک فصلی از آن همیشه اختصاص دارد به انواع سسها، و به فارسی به سس گفته می شد "آبکامه"، اصلاً لغت داشتند برایش، و یک فنی بود درست کردن آبکامه و انواع آبکامههای مختلف، برای این که توضیح می دادند کدام خورشت را باید با کدام آبکامه خورد، کدام غذا را با چی باید خورد، بعد ایرانیها به یک حدی می رسند که امروز آبگوشت، فردا آبگوشت، امروز آبگوشت، فردا آبگوشت... و در بسیاری از جاهای مختلف ایران تقریباً غیر از آبگوشت غذای دیگری را نمی شناختند، یک پلویی بود که سالی یه بار شب عید خورده می شد، آن هم یک پلوی خیلی ساده، آن پلو را هم با آبگوشت می خوردند!، یعنی نه این که مثلاً فرض کنید باقالی پلو با گوشت مثلاً! نه، همان آبگوشت را می ریختند روی پلو و می خوردند، مطلقاً چیزی به عنوان سس ما در طول 4-5 قرن گذشته در فرهنگ ایرانی نداریم تا این که با اروپاییها آشنا شدیم؛ وقتی با اروپاییها آشنا شدیم دیدیم عه، می شود روی غذا سس هم ریخت، حالا دیگه بچههایمان، سس را از دستشان نمی شود گرفت، به اندازهی خود غذا رویش سس می ریزند و می خورند، ولی واقعیتش این است که گسترش جدید سس به نسل ما برمی گردد، یعنی نسل پدران ما مصرفکنندهی سس نبودند، یعنی در دورهی پهلوی دوم سس به معنی جدیدش وارد فرهنگ غذایی ایرانیها شده، حالا دوباره سس گوجه فرنگی، سس کچاپ، سس فرانسوی، سس هزارجزیره و... انواع سسها دارد تکثیر پیدا می کند و زیاد می شود، عرض کردم تا همین 40 سال پیش اصلاً جزء فرهنگ ما نبوده و اصلاً نمی شناختیم، لذا کلمهای هم که برایش به کار می بریم، یک کلمهی فرانسوی است، چون اصلاً برای ما یک امر غریبه است و از یک جای دیگری امده، بنابر این هرجا ما با یک جریان فرهنگی مواجه شدیم، فاقد پیچیدگی است، ساده است و رو به پیچیدگی نیاورده نمی توانیم الزاماً بگوییم ابتدایی است، نمی توانیم بگوییم اینها انسانهای اولیه اند، اصلاً بلد نیستند سس مصرف کنند، بلکه باید به این نکته توجه داشته باشیم که روندهای تمدنی و فرهنگی قبض و بسط دارند، یعنی یک موقعی ممکن است خسته بشوند از این پیچیدگی ها، یه مدت بروند به سمت سادگی، یک مدت تختهگاز می روند به سمت سادگی، می بینند که خیلی زندگی یکنواخت شد و بدون تنوع؛ دوباره روند برگشتی دارند به سمت این که خب حالا سعی کنیم تنوع به وجود بیاوریم، پیچیدهتر کنیم زندگی را، این پیچیدگی که می گم لباس هست، غذا هست و چیزهای دیگر، و به این ترتیب شما با یک روند قبض و بسطی این طوری می توانید مواجه باشید، یک نگاه صرفاً تکاملگرا واقعاً در بسیاری از موارد پاسخگو نیست و جواب نمی دهد. تقریباً همه چیزهایی که می خواستم به عنوان مقدمه عرض کنم را مطرح کردم.
- استاد ما در این بحث انسان شناسی فقط به انسان امروزی می پردازیم یا به انسانهای گذشته هم می پردازیم...
همهی این ها موضوع کار انسانشناسی هست، ولی ما در درسمان کمتر به انسان امروزی می پردازیم، چون مسأله ما قرآن است کمتر به انسان امروزی می پردازیم، ولی انسانشناسی حتی در حد انسان امروزیاش معجزه می کند، در برزیل، وزارت بهداشت برزیل با یک آمار بسیار بالایی از بیماری ایدز مواجه است، هزینههای بسیار گزافی را این ها صرف می کردند در مورد مهار بیماری ایدز، تا این که یک شیرپاکخوردهای آن جا پیدا شد در وزارت بهداشت و یک پروژهی تحقیقات آنتروپلوژی در مورد ایدز پیشنهاد کرد و با این پروژه، البته من الان رقم دقیقش را خاطرم نیست ولی یک درصد قابل ملاحظهای کاهش داد درصد ابتلا به بیماری ایدز را برزیل، دلیلش این بود که این ها رفتند دنبال علل فرهنگیاش، یعنی چه ویژگی های فرهنگی در شیوهی زندگی مردم برزیل وجود دارد که باعث شیوع این بیماری می شود و بعد خب طبیعتاً وقتی علل معلوم شد، سعی می کنند آن علل را برطرف بکنند، مشکل برطرف می شود، یکی از شاهکارهای آنتروپلوژی در حل مشکلات مردم در عصر حاضر بود که گزارشهای زیادی در موردش منتشر شد، الان اگر دست من بود می گفتم یک کار آنتروپلوژی انجام بدهیم مشکل ترافیک تهران حل بشه، چون باور کنید مشکلات اصلی انتروپلوژیک است، ببینید مثلاً شما می گویید چرا ایرانیها حاضر نیستند از وسایل نقلیه عمومی استفاده بکنند؟ خیلی از کشورهای اروپایی و امریکا هم مردم ماشین دارند ولی ماشینشان در پارکینگ است، یک وقتهایی ازش استفاده می کنند، غالب مردم برای این که بروند سر کار از ماشین شخصی استفاده نمی کنند، سوار مترو می شوند، سوار اتوبوس می شوند، اولش ادم می گه آقا امکانات نیست، اتوبوس کمه، مترو شلوغه، متروی ژاپن هم شلوغه، مترو لندن هم شلوغه، ملت آویزون می شوند، مثل مغازهی قصابی می ماند، یعنی اون جوری نیست که مثلاً شما فکر کنید آن جا مبل درست کردند، یه نفر هم میاد صورتشان را ماساژ بدهد تا برسند به مقصد! آن جا هم ملت آویزانند از در و دیوار مترو، پره مترو وقتی مردم دارند می روند سر کار، این نیست تفاوتی که بین ما و آن ها وجود دارد، امکانات خاصی هم آنچنان در متروهایشان وجود ندارد، باور کنید مترو ما از خیلی جاهای دیگر شیکتر است، بنده حاضرم گواهی بدهم، علت آنتروپلوژیک است، ما ایرانیها از حضور در مجامع اجتماعی و ارتباط با افرادی که نمی شناسیم وحشت داریم، ما ترجیح می دهیم با افرادی ارتباط داشته باشیم که می شناسیم، مثلاً وقتی سوار یک آسانسور می شویم که 4 نفر در فاصلهی نزدیک با همدیگر قرار گرفتند، داریم منفجر می شویم که برسیم به آن نقطهای که ما قرار است پیاده بشویم، خدایا یک حرفی بزنیم نزنیم، چهار نفر آدم ... اینها واقعیات است، حالا این ویژگی در خانمها خیلی بیشتر از آقایان وجود دارد، به خاطر این که خانمها از تعرض هم نگرانند، به طور کلی در فرهنگ ایرانی از ارتباط برقرار کردن با افرادی که ناشناس هستند همیشه خوف و وحشت داریم، خانمها خوف و وحشتشان بیشتر است برای این که نگران اینند که مورد سوء استفاده قرار بگیرند، مورد تعرض واقع شوند، به این ترتیب هست که شما می گید مترو یا اتوبوس جایی است که آدم دائماً در معرض این تعرض است، در اولین فرصتی که من شرایط مالیام اقتضا بکند، اولین کاری که می کنم این است که خودم و خانوادهام باید از معرض این تعرض مصون بمانند، این است که می بینید آقا یک ماشین دارند، خانمشان یه ماشین دارند، دخترخانمشان یه ماشین دارند، آقا پسرشان هم یه ماشین دارند، بعد طرف سوار ماشین می شود شیشهها را هم تا آخر می کشد بالا، زمستان باشد بخاری، تابستان باشد کولر، قفل هم می کنند ماشین را، شیشه ها را هم دودی می کند و پرده که از بیرون هم دیده نشود، تا آن جایی که ممکن است سعی می کند که خصوصیسازی صورت بگیرد، درواقع من در خیابانم ولی در خیابان نیستم، به دنبال ایزوله کردن خودمم، عایق دارم درست می کنم برای این که ارتباطم با دنیای بیرون به حداقل خودش برسد، البته این روضه مفصل است، من خیلی مختصر خدمت شما عرض کردم، واقعاً علل آنتروپلوژیک دارد و اگر یک پروژهی جدی در این مورد صورت بگیرد بعد راهحل ها دربیاید بیرون که راه حل این مسأله چیه، آن موقع مشکل ترافیک ما حل می شود و الا با اتوبان کشیدن و دوطبقه کردن بزرگراه صدر و ... هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، قول شرف بهتون می دهم... اون موقع قدر علوم انسانیها را می دانند که مهندسها نیستند فقط که می توانند کار انجام بدهند، خیلی از رشتههای علوم انسانی هم خیلی از کارها را می توانند انجام بدهند... .
بسیار عالی
اجرکم عندالله
التماس دعا
یاعلی