سحرگاه

علوم قرآنی و حدیث

سحرگاه

علوم قرآنی و حدیث

سحرگاه


بگو... بسم الله الرحمن الرحیم

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست...

در آمدی بر علم نشانه شناسی

شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ق.ظ

درآمدی بر علم نشانه شناسی:

 گفتاری از دکتر احمد پاکتچی

 

مقدمه

نام علم semiatics  است. برای اولین بار در علوم انسانی در اواخر قرن نوزدهم بکار رفت. قبل از آن در نوشته های پزشکی به معنای شناسایی علامت های بیماری بکار رفته بود. این نام از ریشه یونانی semeion  به معنای نشانه و علامت گرفته شده است. اگر ما فرض کنیم که اموری هستند که علامت و نشانه اند، اولین سوالی که پیش می آید این است که نشانه و علامت چه چیزی هستند. کلمه ی نشانه همواره باید مضاف الیه باشد، چیزی نشانه چیزی باشد. در واقع نشانه یک دالی است که بر یک مدلولی دلالت می کند. بنابراین در پس هر نشانه یک رابطه دال و مدلولی وجود دارد مثل یک چراغ قرمز که دلالت دارد بر این که «بایست». ما نمی توانیم نشانه ای را فرض کنیم که بر چیزی دلالت نمی کند.

مسئله دلالت که در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 مورد توجه قرار گرفت چیز تازه ای نبود، دو هزار سال قبل ارسطو راجع به آن صحبت کرده بود. اساسا رشته منطق هم کارش همین است و انواع دلالت در آن بحث می شود. اما بنظر می رسد تغییرات جدی در علوم انسانی در آن زمان در حال رخ دادن بود که موجب این توجه ویژه شد.

در آن فاصله زمانی به طور همزمان در سه نقطه عالم این بحث ها بطور جدی مورد توجه قرار گرفت بدون اینکه بتوانیم اثبات کنیم که بین این سه نقطه ارتباطی وجود داشته است: در سوئیس (منظور اروپای غربی)، آمریکا و روسیه (تزاری)؛ جالب است که اینها متخصص در سه رشته مختلف از علوم انسانی بودند. در سوییس میان زبان شناسان، در آمریکا میان فیلسوف ها و در روسیه بین متخصصین نقد ادبی. هر یک از این سه گروه داستان مجزایی دارند و هرکدام به یک دلیل درگیر مسئله دلالت و نشانه شدند. شخصیت های کلیدی :

شخصیت های کلیدی در علم نشانه شناسی

فردینان دوسوسور (ferdinannd de Saussure ) : که پدر زبان شناسی نوین هم هست. در مقایسه با زبان شناسی، حجم بسیار کمتری از تالیفاتش را به نشانه شناسی اختصاص داده است.

چارلز سندرز پرس (charles sanders pearce) : آثار گسترده ای در زمینه فلسفه دارد. او در راستای شکل دادن به یک منطق جدید برای کاربرد های فلسفی به این سمت آمد و در لابلای درس های فلسفه اش به این مباحث می پردازد. تا هم اکنون هم بر سر این مسئله که پدر نشانه شناسی پرس است یا سوسور اختلاف وجود دارد.

در حوزه روسیه با دو شخصیت طرف هستیم (که احتمالا 10 تا 15 سال زودتر از قبلی ها این مباحث را آغاز کرده اند):

آندری بلی (andrey bely ) : متخصص نقد ادبی است. در این زمان دو مکتب بسیار معروف در روسیه بوجود آمدند که این مباحث در رابطه با آنها شکل گرفت: فرمالیسم (شکل گرایی) روسیه و سمبولیسم (نمادگرایی) روسیه. و اولین کتاب مستقل در حوزه نشانه شناسی توسط او تالیف می شود.

گوستاو اشپت (goustav shpet ) : یک تئورسین فلسفه در قرن 20 شناخته می شود، شاگرد مستقیم هوسرل است، در فنومنولوژی و هرمنوتیک شخصیت شناخته شده است. به دلیلی شبیه پرس درگیر این موضوع شد.

نام علم

هرکدام از این دانشمندان واژه ای خاص را برای نشانه شناسی بکار بردند:

1.Semiology

سوسور اصطلاح semiology (نشانه شناسی) را بکار برد. اما موقعی که در مورد زبان شناسی صحبت می کرد اصطلاحی را بکار برد که خیلی معنادار است: اصطلاح linguistic یعنی چیزی که به اهل زبان (زبان چی) مربوط می شود، هرچیزی که یک  linguist (زبان شناس) می خواهد از آن سر در بیاورد. نام دانش هایی که آخر آنها به ic ختم می شود، نام هایی است که آن حوزه دانشی را به عنوان یک collection of knowledge می شناسند نه به عنوان یک discipline of knowledge . (مثلا در مورد اصول فقه یکی از سوالات اصلی این است که موضوع آن چیست؟ یکی از موفق ترین نظریه ها این است که می گوید هرآنچه که یک فقیه برایش مهم است که در راستای استنباط احکام، آن را به عنوان اصول و مبانی داشته باشد، به اصول فقه مربوط می شود. لذا ممکن است بخشی از ان مباحث مربوط به الفاظ باشد، یک بخش اصول عملیه و هیچ ارتباطی بین اینها وجود نداشته باشد. اینجا می پذیریم که اصول فقه یکcollection of knowledge است) در حالی که سوسور در مورد نشانه شناسی اصطلاح semiology را بکار می گیرد، نامی که آخر آن logy دارد و در واقع بر یک discipline of knowledge دلالت می کند و این مسئله خیلی مهم است. خود سوسور می گوید که جای یک علم که نشانه ها و روابط دال و مدلولی را مطالعه کند، خالی است و مبانی ای برای آن پیشنهاد می دهد. خودش به این نکته توجه دارد که زبان شناسی جزئی از نشانه شناسی است؛ چون در زبان هم دلالت اتفاق می افتد، منتها چون کاربرد عام تری دارد، بیش تر به ان توجه می شود.

2.semiotic

پرس اصطلاح semiotic را پیشنهاد می دهد، چون نمی خواهد یک discipline of knowledge بوجود آورد. خودش هم تصریح دارد که کار من فلسفه است. او نمی خواهد نشانه شناس شود. او می گوید آنچه ما به آن نشانه شناسی می گوییم چیزی نیست جز یک extended of logic (منطق توسعه یافته) و بخشی از discipline فلسفه است.

در فضای روسیه، گوستاو اشپت بدون هیچ اطلاعی تقریبا مثل پرس فکر می کرده و نام آن را semiotica جمع کلمه semioticon (آنچه به نشانه مربوط می شود) قرار می دهد.

آندری بلی نام emblematika (تقریبا یعنی آنچه به مطالعه دلالت می پردازد) انتخاب کرده که از یک ریشه دیگر است. کتاب او که اولین کتاب مستقل در حوزه نشانه شناسی است، به همین نام است. بعدها روس ها همان اصطلاح semiotica را انتخاب کردند.

شکل گیری نشانه شناسی

علم نشانه شناسی همچون بسیاری از رشته های دیگر، در فضا و مسیرهای مختلف و برای کارایی های مختلف بوجود آمد و کم کم این همدیگر را پیدا کردند و پس از دیالوگ یکی شدند. (مثل روانشناسی که صد سال پیش آدم هایی با انگیزه های مختلف در این حوزه کار می کردند و صورت مسئله های کاملا متفاوتی داشتند. آنچه در گذشته روانشناسی های مختلف بود امروزه تبدیل شده است به قسمت های مختلفِ روانشناسی)

1. در اروپای غربی

نشانه شناسی در اروپای غربی محصول جانبی زبان شناسی است. زبان به عنوان یک سلسله امور فطری، معنادار نیست، آنچه زبان را معنادار می کند یک سلسله روابط ثانوی و اختیاری است که جوامع برقرار کردند لذا یک زبان فقط برای اعضای جامعه ای معنادار است که قاعده آن را بپذیرند. فرق زبان شناسان قدیم و جدید این است که زبان شناسان جدید تصمیم گرفتند زبان را به عنوان زبان مطالعه کنند و نحویین قدیم هم زبان شناس بودند اما فقط کارشان مثلا فقط زبان عربی بود و روی یک زبان خاص کار می کردند. زبان شناسان جدید زبان را به عنوان یک پدیده ی مشترک انسانی بررسی می کنند، نه یک زبان خاص. این آدم وفتی بخواهد زبان را به معنای عام آن مطالعه کند، بلافاصله متوجه این می شود که ادمها برای انتقال معانی فقط از زبان گفتاری استفاده نمی کنند و تمامی نظام های دلالتی که درمورد زبان درست است در مورد دیگر نظام های نشانه ای هم می تواند صحیح باشد. رابطه دال و مدلول یک رابطه ذاتی نیست، بلکه یک رابطه قراردادی و اجتماعی است. خود سوسور برای نشانه شناسی خیلی وقت نمی گذارد وخیلی از بحث های کلی که در زبان شناسی به کار برده بود، در مورد نشانه ها هم می توانست صحیح باشد. ارجاعات زیادی هم که امروزه به نظریات سوسور مشاهده می شود از همین باب است. بعد از سوسور مباحث زبان شناسی او بلافاصله مورد توجه قرار گرفت، اما تا دهه ی 1960 در اروپای غربی گام مهمی برای توسعه نظریات نشانه شناسی برداشته نشد.  البته ما افراد مهمی تا قبل از دهه 1960در اروپای غربی داریم که نظریات آنها در نشانه شناسی مهم و مرجع است. معروف ترین آنها شخصیتی است دانمارکی، بنیانگذار حلقه کوپنهاگ، به نام لویی ینس لو. دهه 60 دهه تلفیق است و تحولات ویژه ای در علوم انسانی، مخصوصا در فرانسه، در انقلاب های دانشجویی، ظهور پست مدرنیسم، ظهور پسا ساختارگرایی و از جمله علاقه مندی به نشانه شناسی، شکل گیری مکتب نشانه شناسی پاریس. اقدام عملی و جدی بر روی نشانه شناسی و آثار سوسور از دهه ی 60 به بعد مشاهده می شود. افرادی مثل رولان بارت که یک نشانه شناس تمام عیار است، کتاب او «عناصر نشانه شناسی» که به فارسی هم ترجمه شده است در آن دهه نوشته شده است.

2. در ایالات متحده

اساسا در فلسفه های انگلوساکسون (فلسفه انگلیس و آمریکا) به دنبال ساده سازی گزاره های فلسفی و پرهیز از بازی های زبانی هستند. برخلاف فلسفه های کونتیمنتال (فلسفه قاره ای اروپا: فرانسه، آلمان و ... ) که مبهم گویی، مفصل گویی، دقت نگری و ریزنگری های بیش از اندازه در آن زیاد است ( و می بینیم که مثلا هایدگر آن قدر کتاب نوشته که تاکنون همه آنها حتی چاپ نشده اند و به علت مشکل و طولانی بودن هرکسی آنها را نمی خواند و تفسیرهای متعددی از هایدگر وجود دارد) از اواخر قرن 19 تا الان یکی از جریان های جدی که وجود داشته، ساده سازی زبانی گزاره های فلسفی بوده است. اینها به این نتیجه رسیده اند که بخش مهمی از فلسفه بازی های زبانی است. اگر ما بتوانیم متون فلسفی را با یک ابزاری ساده سازی کنیم و مجموعه ی قضایای پرشمار و پیچیده را تحویل کنیم به تعداد محدودی از قضایای عاری از پیچیدگی، سفسطه ها خود را نشان می دهند. آنهایی که این کار را می کردند یادشان آمد که دوهزار سال پیش هم در یونان همین داستان بود و یک عده سوفسطایی می آمدند، روده درازی می کردند، آخرش دقت که می کردی می دیدی مغالطه است. فیلسوفان یونان برای مقابله با آنان دستگاه منطق را درست کردند. امثال پرس با این مشکل مواجه بودند که در این مدت دهها فیلسوف آمده بودند و کلی حرف زده بودند و برای تحلیل ان یک ابزار پیچیده تری نیاز است. اساسا فلسفه بشدت درگیر زبان است. زبان فقط ابزار انتقال نیست، وقتی فکر هم می کنیم با زبان فکر می کنیم. پس زبان فقط در موقع انتقال فلسفه را درگیر خودش نمی کند، از همان لحظه ی شروعِ اندیشیدن، فیلسوف را اسیر خودش می کند (رابطه زبان و تفکر). به خصوص آمریکایی ها بدان توجه داشته اند و مفصل کار کرده اند، پس منطق توسعه یافته ی ما علمی است که بتواند گزاره ها را براحتی تحلیل کند. نکته ی دومی که پرس بدان توجه کرده بود ولی ارسطو توجه نکرده بود، تفاوتی بود که میان زبان طبیعی و زبان صوری وجود دارد. ارسطو جوری در مورد مفاهیم صحبت می کند که انگار همیشه ماییم که مفاهیم را تعریف کنیم. در منطق صوری مبحث تعریف خیلی بحث مهمی است. مفاهیم بعد از آنکه تعریف شدند در آن فضای صوری قرار می گیرند. وقتی پدیده ای تعریف منطقی داشت می توانی بگویی مثلا سلب شیء از نفسش هست یا نه. (مثلا یک نفر می گوید: فلانی عجب آدم خری است. می گوییم اگر در  قالب منطق صوری صحبت می کنی، یک چنین چیزی ممکن نیست؛ چراکه اگر انسان است «فهو حیوان ناطق» و اگر خر است «فهو حیوان ناهق» و جمع بین دو فصل غریب در یک نوع امکان پذیر نیست!)

پرس می گوید فلاسفه فقط شعار می دهند، هیچکدام نیامدند قبل از این که می خواهند راجع به مفهومی صحبت کنند، یک فصل واحد از آن ارائه کنند که بعدا بتوان مچ گیری کرد، بنابراین از همان اول جنگ مغلوبه است. منطق قدیم اسمش formal logic است یعنی با فرمها سروکار دارد نه با واقعیات؛ نتایج آن هم در فضای فرمال جواب می دهد اما فلاسفه وقتی می خواهند بحث کنند به زبان طبیعی حرف می زنند. خیلی از مفاهیم کلیدی و مهم وقتی مطرح می شود، می گویند از بدیهیات است یا در مورد یک مفهومی مثل وجود می گویند که کنهش قابل درک نیست. تنها چیزی که یک حد تام دارد همین «الانسان حیوان ناطق است» که در همان هم مناقشه است که انسان خیلی از خصوصیات دیگر را هم دارد! مخصوصا فیلسوفان بعد از رنسانس که اصلا در قالب های سنتی حرکت نکرده بودند. حال اگر بخواهیم جمله دکارت «من فکر می کنم پس هستم» را تحلیل کنیم، چه باید کرد؟ کدام حد تام؟ کدام فصل غریب؟

برای ایجاد یک منطق توسعه یافته نیاز به منطقی داریم که قدرت آنالیز روی مفاهیم و قضایای طبیعی را به ما می بخشد نه قضایای صوری نه قضایایی که با تعریف ما ایجاد شده اند. بسیاری از قضایا هستند که از قبلا وجود دارند و ما نسبت به آنها صرفا درک کننده ایم. منتها هر فیلسوف می تواند درک خودش را از آن مفهوم داشته باشد. مثلا وقتی یک نفر قصد دارد روی اراده کار کند، نمی خواهد آن را تعریف کند. اراده وجود دارد و او می خواهد درک خودش را از آن ارائه دهد. لذا با تامل جمله دکارت را هم می توان فهمید. دکارت نمی خواهد از فکر کردن یک تعریف جدید ارائه دهد. غالب انسانها از مفهوم فکر کردن، یک معنایی را متوجه می شوند، دکارت هم به عنوان یک انسان یک معنایی را متوجه می شود. این کار بظاهر ساده، خیلی پیچیده است؛ چون اگر بپذیریم که مفاهیم می توانند این قدر انعطاف پذیر باشند، و مفاهیم تا یک حدی آموختنی اند وتا یک حدی هم خود فیلسوف میتواند روی آنها تغییری ایجادکند، دیگر اصطلاحا سنگ روی سنگ بند نمی شود. در منطق صوری قرار بود یک نفر یک تعریفی را ارائه دهد تا بتوانیم در صورت انحراف، از طریق تعریف مچ گیری کنیم؛ ولی اینجا و با این شرایط مچ چه کسی را بگیریم.

بهای این انتخاب بهای سنگینی است، ما به ابزارهای جدی نیاز داریم. یک علم نیاز داریم که انواع دلالت ها و تفاوت هایشان را بحث کند. این اتفاق اثرات دیگری هم داشت مثلا فلسفه ی تحلیلی از آن بیرون آمد.

3. در روسیه

یکی از جدی ترین حوزه های علوم انسانی ادبیات است. جایگاه ادبیات در روسیه با ایران و کشورهای دیگر به هیچ وجه قابل قیاس نیست. ادبیات جان فرهنگ روسیه، سرمنشا بسیاری از انقلاب های سیاسی و در حوزه هنر هم مادر همه هنرها محسوب می شود. بسیاری از انقلابیون و اصلاح طلبان ادیب بودند مثل تولستوی. کمتر کسی را می توان یافت که عمده ی آثار ادیبانشان را نخوانده باشد. مهم تر از آن تحولات علوم انسانی هم پیوند با ادبیات دارد.

فرمالیسم که یک جریان ادبی قوی است در روسیه بوجود آمد. این جریان نقطه ی مقابل جریان سوسیالیسم قرار می گیرند؛ سوسیالیت هایی که ارزش ادبیات را به بازنمایی جامعه می گرفتند، در مقابل سمبولیست هایی که ارزش ادبیات را در بازنمایی تصاویر ایدئال می دانستند. به این ترتیب در نگاه سوسیالیستی یک اثر ادبی هرچقدر به واقعیت جامعه نزدیک تر شود، ارزش مندتر است. در نقطه مقابل یک سمبولیست که به مُثل و اعلای هرچیز اعتقاد داشت. در این نگاه کار ادبیات بازنمایی عالم مُثل است نه عالم واقعی و یک اثر ادبی هرچه به عالم ایدئال نزدیک تر باشد، ارزش آن بیشتر می شود. جامعه شناسی روسیه در بستر نقد ادبی سوسیالیسی شکل می گیرد و نشانه شناسی روسیه در بستر نقد ادبی سمبولیستی.

در سمبولیسم ما از دال و مدلول هایی صحبت می کنیم که دال های آن واژگان و ادبیات است و مدلول آن در عالمی است که دسترسی به آن نداریم. حال روش مواجهه با آن عالم چگونه روشی می تواند باشد و چگونه می توانیم این نظام را در این انطباق بررسی کنیم؟ در یک دوره متقدم تری مبنای این قضاوت می توانست خیلی راحت دینی باشد؛ چون به هرحال هرکدام برای خود دینی داشتند و می توانستند بر اساس آن قضاوت کنند. اگر ادبیاتی بر اساس باید و نباید های دینی بود و فرد اعلاهای دینی را نشان داد، این می شد ادبیات متعالی. همانطور که در آثار تولستوی آدمهای صد در صد فرزانه و در نقطه مقابل آدمهای تبهکار را زیاد می بینیم.

ولی در اواخر قرن 19 که سکولاریسم در روسیه خیلی رواج پیدا کرده بود. حال وقتی مبانی مذهبی را کنار بگذاریم و بخواهیم در مورد یک ادبیاتی قضاوت کنیم و بفمیم که دلالت هایش بر چیست؛ یا باید بگوییم مهمل و بی معنا است چون بر اموری دلالت می کند که ما هیچ دسترسی به آنها نداریم. یک راه دیگرش هم این است که ادبیات را در قالب خودش، بررسی کنیم. یعنی یک منتقد ادبی می گفت من مثل تولستوی آدم متدینی نیستم اما می توانم تصور کنم که آدم هایی با این وضعیت وجود دارند. می توانم یک نظام دلالتیِ مرتبط با دنیای این نویسنده را بفهمم. یعنی مجموعه ای از دال ها و مدلول ها که فقط در دنیای یک نویسنده خاص معنا دارند. این همان چیزی است که سال ها بعد ویتکنشتاین تحت عنوان نظریه بازی های زبانی مطرح ساخت.

قدم بعدی که بلافاصله سمبولیسم را فروپاشید و فرمالیسم را بوجود آورد، همین بود که آنها آمدند و گفتند چیزی که در ادبیات مهم است فرم هاست. اگر بخواهیم ادبیات را ارزشیابی کنیم بر اساس این که این فرم ها چقدر هنرمندانه کنار هم چیده شده اند، قضاوت می کنیم و ولی بدنبال معنا نمی توانیم باشیم.

یک شاخه ی دیگری هم از دل سمبولیست ها بیرون می آید که نام آنها را می توان نمادگرایان نشانه شناس گذاشت که در رأس آنها آندری بلی قرار دارد. آنها می گفتند ما می توانیم فضاهای معنادار ترسیم کنیم. این «فضای معنادار» در طول 50 سال تبدیل شد به مفهوم «سپهر نشانه ای» و این همان مفهومی است که آندری بلی برای اینکه از یک طرف بتواند نگاه سمبولیستی را حفظ کند و از یک طرف دیگر نگاه سکولار را داشته باشد و در عین حال فضاهای ادبی را از بی معنایی مطلق نجات دهد، بکار گرفت. پس این ها به عالم مثل قائل نبودند ولی معتقد بودند فضاهای معنادار متفاوتی می تواند وجود داشته باشد که اینها حتی نسبت به هم تودرتو باشند. آندری بلی به این نکته توجه داشت که همزمان با ادبیات می توان این نکات را در حوزه های دیگر هم پیاده کرد و او اولین کسی است که روی نقاشی و شعر کار کرد و نشان داد که این نظام های در آنها هم کاربرد دارد.

تاثیر شرایط تاریخی شکل گیری بر علم نشانه شناسی

ما با دانشی مواجهیم که نیاز به وجود آمدنش بیش از یک قرن است که احساس می شود ولی این دانش تا دهه 60 تقریبا ظرفیت بوجود آمدن پیدا نکرد و در طی کمتر از 50 سال یک توسعه و جهش انفجاری داشته است. این به خودی خود کمی مسئله را پیچیده می کند. تحولات علمی حوزه های دیگر مثل فلسفه، روانشناسی، نقد ادبی و ... نسبتا با ثبات تر بوده و گام به گام پیش رفته است ولی در حوزه نشانه شناسی با یک تحول و جهش انفجاری مواجهیم. مسئله ی دیگر اتفاقاتی است که در دهه ی 60 رخ داد.

از جمله اتفاقاتی که رخ داده ظهور پست مدرنیسم ، فرو ریختن تفکر ساخت گرایی و بوجود آمدن نظریات پسا ساختارگرا در حوزه علوم انسانی است. رخداد پست مدرنیسم اساسا مبانی فلسفه را بسیار جابجا کرد. با شکل گیری همین دو جریان پسا ساخت گرا و پست مدرنیسم، نظریه های نگاتیویستی فلسفی، نظریه های نفی متد، نفی اثبات و ابطال گرا تقویت شدند. این دوره بسیار زمان بدی برای بوجود آمدن یک علم است. این تحولات برای علومی مثل جامعه شناسی، روانشناسی و زبان شناسی که مبانی خود را مستحکم کرده بودند، خوب بود ولی برای نشانه شناسی که در چنین شرایطی متولد شد اصلا مناسب نبود چراکه در چنین شرایطی اجازه تعریف مفاهیم و روشن کردن مرزهای علمی خود را نمی یافت.

امروز ممکن است چنین فکر شود نشانه شناسی علمی بی بنیان و بی ریشه است و این شرایط مربوط به خود علم است ولی باید دقت کرد که این ویژگی ها مربوط به شرایط تولید این رشته است. البته بعضی از دانشمندان نشانه شناسی در دهه 60 به همان روش اثبات گرایانه سابق کار می کردند و یک نشانه شناسی از نوع همان علوم قبلی بوجود آوردند. به عنوان نمونه از آقای آلگیرداس گریماس (Algirdas Greimas) نام ببریم که یک دانشمند لیتوانیایی است که به پاریس مهاجرت می کند و مکتب نشانه شناسی پاریس را بنیان گذاری می کند و در همان دوره اقدام می کند به تدوین متدهایی برای مطالعه نشانه ها و نوشتن کتاب معناشناسی ساخت گرا. این نشان می دهد که نشانه شناسی هم می توانست مثل علوم دیگر باشد ولی به هر حال این حرکتی بود که نمی توانست به فرجام برسد و به همین دلیل گریماس بعد از مدتی این حرفها را پس گرفت.

بنابراین می شود گفت این نوع حرکت های اثبات گرا، متد محور و بر مدار قطعیت در نشانه شناسی جایی نداشته است. پس از همین اول خود را آماده کنید برای علمی که در آن با یک سری مفاهیم و متدهای تثبیت شده، سر و کار نداریم و همه چیز در آن انعطاف پذیر است.

رابطه نشانه شناسی با فرهنگ و ارتباطات

نشانه شناسی با توجه به ماهیتی که دارد به حوزه های مختلف علمی ربط پیدا می کند و به هرکدام یک سری خدمات ارائه می دهد. برای فهمیدن رابطه ی میان نشانه شناسی و فرهنگ و ارتباطات یک مشکل وجود دارد و آن عبارتست از اینکه خود مفهوم فرهنگ و ارتباطات کاملا مشخص نیست. چرا که ما برای فهمیدن مفهوم آن درگیر این سوال هستیم که فرهنگ چیست؟ تئوری های مختلفی وجود دارد و دائما هم در حال افزایش هستند.

علاوه بر این در فرهنگ و ارتباطات هم به هر موضوعی اشاره کنی، به این رشته مربوط می شود؛ از دین گرفته تا ترافیک شهری و آموزش و پرورش. هرچیزی که به علوم انسانی مربوط می شود می توانیم آن را زیر نام فرهنگ و ارتباطات معنا کنیم. و این یک سوال جدی است که آیا اضافه شدن غیر فرهنگ و ارتباطات اصلا دامنه نشانه شناسی  را کم می کند؟ درست مثل اضافه کردن قید صنعتی به نام دانشگاه و اضافه کردن قید علمی به آن است که در دومی با اضافه شدن آن قید هیچ حوزه ای را از دامنه ی آن کم نکرده ایم. من فکر می کنم اضافه کردن نشانه شناسی به فرهنگ و ارتباطات هم دقیقا همین طور است. نمی شود هیچ حوزه ای را از دامنه ی نشانه شناسی معرفی کرد که یک فرهنگ و ارتباطاتی با قاطعیت بگوید این حوزه مربوط به ما نیست. حتی حوزه ی بیوسمیوتیک؛ چرا که اگر یک نشانه شناس قانع شده که در حوزه بیولوژیک نشانه و دلالتی وجود دارد یک فرهنگ و ارتباطاتی هم علاقمند خواهد شد که مسایل ارتباطی در غیر حوزه cultural آن و آن هم در سطح بیولوژیک پیگیری کند. پس راهی جز این وجود ندارد که ما نشانه شناسی را در معنای وسیعش مطالعه کنیم و هیچ حوزه ای از نشانه شناسی را از بحثمان خارج ندانیم.

در کلاس زبان شناسی گفته شد که زبان یکی از جنبه های فرهنگی است و همچنین یک وسیله ارتباطی است و به این اعتبار می تواند به فرهنگ و ارتباطات مربوط باشد. اما در مورد نشانه شناسی قضیه جدی تر است. مسئله این است که اگر کمی از تفاوت متدها، ترمینولوژی ها (اصطلاحات و زبان گفتگو) و جهان بینی ها (فضا و حال و هوای رشته) ی دو رشته را نادیده بگیریم، من هیچ فرقی بین نشانه شناسی و فرهنگ و ارتباطات نمی بینم. حداقل از نظر حوزه ای که پوشش می دهند تفاوتی در این بین نیست. پس هدف این درس برای دانشجویان فرهنگ و ارتباطات این خواهد بود که ما با این متدولوژی، و این ترمینولوژی و این جهان بینی آشنا شویم و بتوانیم پل ارتباطی بحث هایی را که در این رشته به عنوان فرهنگ و ارتباطات کلاسیک شده اند را با آنچه در سنت نشانه شناسی به عنوان نشانه شناسی شناخته می شوند، برقرار کنیم. به جرأت می توان گفت بسیاری از متد ها و مفهوم ها هستند که در نشانه شناسی مطرح اند ولی هنوز در فرهنگ و ارتباطات به آن پرداخته نشده است و عکس آن هم وجود دارد. اگر به ظرفیت ها و رسالت های این دو حوزه نگاه کنیم، در نهایت خواهیم دید که این دو از یک جا سر در می آورند. در حال حاضر در فضاهای پیشرو نشانه شناسی در دنیا، دائما این ذهنیت تکرار می شود که باید این دو فضا به هم نزدیک شوند و مقالات علمی نوشته شده در چند سال اخیر هم به روشنی نشان از این مسئله دارد.

جهان بینی نشانه شناسانه

گفتیم فرهنگ و ارتباطات با نشانه شناسی در سه چیز با هم توافق دارند: ترمینولوژی و اصطلاحات، متدولوژی که البته نشانه شناسی برای خود متد هایی دارد ولی متدهای منعطف، و جهان بینی؛ منظور از جهان بینی این است که یک نشانه شناس از اول که شروع می کند به اطراف خود نگاه می کند با بقیه دانشمندان فرق دارد. برای فهمیدن این تفاوت با یک مثال شروع می کنیم. یک شیمیدان و فیزیکدان فقط رشته شان با هم فرق نمی کند. نوع نگاهشان به دنیا هم فرق می کند. یک شیمیدان آگاه و خبره با یک سری مواد سر وکار دارد و خواص و اثر آنها را بر روی هم مطالعه می کند ولی وقتی از این حوزه علمی بیرون می آییم می بینیم یک شیمیدان اصلا علاقه به این مسایل ندارد و سر و کاری هم با آنها ندارد. ولی فیزیکدان هیچ موضوعی را در جهان طبیعت خارج از موضوع خودش نمی بیند. فیزیکدان حتی اگر به صورت علمی جواب بعضی سوالات را نداند، آن مسایل برای او سوال باقی می ماند. مثلا اینکه دنیا چطور آغاز شد؟ یعنی ماهیت فیزیک به نحوی است که فرد را سوق می دهد به سمت اینکه یک مدل بزرگ از دنیا داشته باشد تا بتواند بحث های خود ادامه دهد. کشیده شدن به سمت این مسایل باعث می شود نگاه فیزیکدان تحولی و تاریخی هم باشد و یک نوع نگاه فلسفی هم به مسایل داشته باشد. در نهایت احساس می کنی یک شیمیدان بیشتر درگیر مسایل تکنیکی است و بیشتر به دنبال ارزشهای کاربردی است در حالی که یک فیزیکدان در عین گرایش کاربردی نگاه کاملا نظری هم دارد.

در علوم انسانی هم یک چنین جریانی وجود دارد. ما با رشته هایی مواجه هستسم که به شدت درگیر کاربرد اند مثل مدیریت و اقتصاد؛ چطور می شود یک مدیریت خوب ارائه داد، چطور می شود یک توسعه اقتصادی را بوجود آورد. ولی بعضی رشته ها هم هستند که خود بخود در معرض سوالاتی قرار می گیرند که حتی اگر به این سوالات جوابی ندهند، آن سوالات تئوری های آن ها را تحت تاثیر قرار می دهد، حتی اگر تکنیکشان هم به آنها اجازه ندهد و بدانند که این خروج از علم و تخیل محض است. مثلا در فضای زبان شناسی همیشه ممکن است این سوال پیش بیاید که اولین انسانی که صحبت کرد به چه زبانی حرف زد؟ چه شد که آدمها شروع به حرف زدن کردند؟ آیا یک نیروی متافیزیکی حرف زدن را به انسان آموخت؟ آیا این صدا تقلیدی از طبیعت بود؟ ما خیلی از سوالات را نمی توانیم جواب علمی به آن بدهیم مثلا چرا یک گروه تصمیم می گیرند زبان مادری خودشان را ترک کنند و به یک زبان دیگر صحبت کنند. خیلی از این سوالات اگر هم جوابی داشته باشد، جوابش در علوم دیگر است. اما لازم نیست همیشه به سوالات جواب داد. حتی اگر احتمال هایی را در مقابل آن سوال مطرح کنیم و یک مدل تخیلی را در پاسخ به آن داشته باشیم، با اعتراف به این که هیچ راهی برای ثابت کردنش نداریم، باعث ایجاد یک جهان بینی می شود و یک نوع نگاه را به وجود می آورد.

در فضای نشانه شناسی هم با سوالات این چنینی مواجهیم که اصلا چرا دلالت اتفاق می افتد؟ یک نفر یک گل به یک نفر دیگر می دهد یعنی دوستت دارم. این چه طور اتفاقی است؟ آیا چون خود گل از نظر فیزیکی دارای عطر و رایحه‌ی خوبی است، احساس خوبی را در فرد بوجود می آورد؟ بسیاری از نشانه ها از حیث ذاتی بی معنا تر هستند؟ مثلا به لحاظ فیزیکی و طعم و مزه فرقی میان شیرینی و حلوا نیست، اما یکی در مراسم عزا بکار می رود و یکی در مراسم عروسی و جابجایی میان این دو توسط اجتماع پذیرفتنی نیست. اصلا چرا ما به یک دال احتیاج داریم. مثلا اگر یک نفر بخواهد خود محبت را به فرد بدهد چکار باید بکند. آیا در این مورد چون محبت یک مسئله ی انتزاعی است با چنین مشکلی مواجه هستیم. آیا در فضاهای عینی تر این مشکل برطرف می شود؟ مثلا وقتی شما در مقابل دریافت یک کتاب از کتاب فروش یک اسکناس به او می دهی، خود اسکناس بماهو ارزشی ندارد. این اسکناس نشانه ی دارایی است خود دارایی نیست. این اسکناس زمانی یک امر بدرد بخور محسوب می شود که در فضایی قرار بگیردکه در آن فضا دلالت داشته باشد. حتی در جوامعی که بر اساس سیستم کالا به کالا داد و ستد می کنند، همه چیز بر اساس آن کاربرد واقعی خودش اندازه گیری نمی شود. خیلی از اشیاء غیر از کاربرد واقعی خودشان یک ارزش افزوده ای دارند که ناشی از یک ارزش دلالی است نه ناشی از یک ارزش ذاتی و فیزیکی. مثلا حریر که در جامعه قدیم ایران، که نقش اسکناس را ایفا می کرد. خود بخود در چنین جامعه ای حریر قیمتش متفاوت خواهد بود با یک جامعه ای که حریر را موقعی می خرند که می خواهند لباس بدوزند.

حتی موقعی که وارد ملموس ترین حوزه های زندگی می شویم احساس می کنیم که دائما دلالت رخ می دهد. یکی از بحث های جالبی که بارت مطرح می کند این است که دلالت را به مبحث خوراکی ها می برد. مثلا شما یک تکه گوشت را می پزی و می خوری. (یک مسئله ی کاملا فیزیکی که از اشتراکات انسان و حیوان هم هست) ولی همین تکه گوشت را یک موقع یک چادر نشین مغول با روش خود کباب می کند و با عنوان کباب و یا هر عنوان دیگری در چادرش می خورد و یک موقع این تکه گوشت را در یک رستوران مجلل و باکلاس  و حتی با کیفیت پایین تری از همان کباب و به صورت استیک خورده می شود. ولی ما حاضر می شویم برای همچین غذایی قیمت هایی خیلی بالا را بپردازیم. در اینجا چه اتفاقی افتاده است؟ آیا ما صرفا بدنبال خوردن یک چیزی هستیم؟ اگر بحث ما این است که بدن ما به یک تکه گوشت نیاز دارد و ما نمی توانیم گوشت را خام بخوریم. این را در هر شرایطی می شود پخت و در هر شرایطی می شود خورد. یکوقت اسم آن را می گذاری کباب و یک وقت استیک و خود این معنی را تغییر می دهد.

وقتی در سراسر زندگی انسان جستجو می کنیم، مشاهده می کنیم که انسان آن قدر عادت کرده که در پیرامون هرچیزی هاله ای از دلالت بوجود بیاورد که اصلا چیزی که بشود نام آن را یک اتفاق مطلقا فیزیکی گذاشت، وجود ندارد. یعنی ما در زندگی خودمان طبیعت زدایی کرده ایم و شرایطی را برای خودمان فراهم کردیم که من جمیع جهات در یک فضای فرهنگی زندگی می کنیم.

یکی دیگر از مسایل صد در صد طبیعی و بیولوژیک مسئله تولید مثل و رابطه جنسی است که در پیرامونش انواع مفاهیم فرهنگی شکل گرفته است: برخی دارای بار ارزشی مثبت اند مثل خانواده، زن و شوهر، ازدواج، عروسی و برخی منفی مثل زنا و تجاوز. و هرگز ممکن نیست یک اتفاق تناسلی برای انسان بیفتد و ما برایش اسمی نداشته باشیم.

ما در عین حال که بخشی از این دنیای فیزیکی هستیم، خودمان را یک تافته ی جدابافته کرده ایم و به عنوان یک انسان مقاومت بسیار سرسختانه ای در مقابل طبیعت داریم برای اینکه خودمان را من جمیع جهات حتی در طبیعی ترین رفتارهای زندگی متفاوت بدانیم و بدین ترتیب ما در پیرامون مان یک هاله انسانی می سازیم.

این یکی از ویژگی هایی است جهان بینی ما را به عنوان نشانه شناس متحول می کند. ما می دانیم که انسان دائما به دنبال ایجاد فضای فرهنگی است، پس بدنبال دنیایی نمی گردیم که عاری از این مسایل باشد. یعنی دنیای ما شامل دو دنیا می شود: قسمت طبیعت به عنوان طبیعت که اصلا به ما کاری ندارد و خارج از بحث ماست. مثلا ما نمی دانیم در سیاره ای که صدها میلیارد سال نوری از ما فاصله دارد، چه می گذرد و نسبت به آن هیچ احساسی نداریم. اتفاقاتی که آنجا می گذرد، طبیعت است یعنی به هیچ وجه انسانی نشده است ولی خورشید طبیعت نیست برای اینکه خورشید مال ماست و ما صاحب خورشید هستیم و می دانید که خورشید چقدر معناهای مختلفی برای انسان ها دارد. خورشید فقط یک کره ی درخشنده نیست. این زمین و آنچه روی آن است مال ماست و برای همین است که دائما می گوییم از طبیعت مراقبت کنید. تمام آن چیزی که روی زمین است و به نحوی سوژه ی ما قرار می گیرد برای ما فرهنگی شده است و آنچه ما برایش اسم گذاشته ایم برای ما معنایی پیدا کرده است. ما نسبت به بعضی از آنها احساس مثبت داریم و نسبت به بعضی احساس منفی.

آنچه برای یک نشانه شناس مرز طبیعت و فرهنگ را مشخص می کند، تعریف های بیولوژیک نیست. نوع نگاه نشانه شناس این است که ارتباط هر چیزی را با معناداری اش برای انسان می سنجد. اگر چیزی برای انسان معنادار بود، در حوزه نشانه شناسی، دلالت و فرهنگ قرار می گیرد و در غیر این صورت نه؛ حتی اگر آن چیز برای موجود هوشمند دیگری دارای دلالت باشد. البته بیشتر از یک فرض نیست که اگر در یک کهکشان بسیار دور از ما کره ای وجود داشته باشد که موجودات هوشمندی نه مثل انسانها، بلکه مثل خودشان، زندگی کنند و چون هوشمند هستند شاید راههایی برای معنادار کردن اطرافشان پیدا کرده باشند. آن چیزهایی که در آنجا معنادار است برای طبیعت محسوب می شود. ما بر اساس متون دینی مان می دانیم که موجودات هوشمندی مثل فرشته و جن وجود دارند ولی اینها طبق همین قاعده در حوزه نشانه شناسی قرار نمی گیرند چرا که معناداری برای آنها برای ما معنادار نیست. فقط ما اجمالا می دانیم چنین موجوداتی وجود دارند. اما اگر ما در تفکر خودمان تصوراتی نسبت به فرشته ها داریم، آنها را نام گذاری می کنیم و برای هرکدام ماموریت و جایگاهی قائل باشیم، اینها مربوط به فرهنگ ما می شود و لذا در نشانه شناسی جای می گیرد.

حتی اگر تخیل بشری به چیزی دست یافت، وارد فرهنگ می شود. مگر ادبیات جزو فرهنگ نیست؟ هرچیزی که به عقل بشر برسد، داخل در  نشانه شناسی است. لازم هم نیست به عقل همه ی بشر برسد. حتی اگر به عقل یک نفر هم برسد و در معرض انتقال قرار گیرد، کافی است.

به نظر می رسد هیچ یک از تقسیم بندی هایی که علومِ موجود از جهان اطراف به ما می دهند به درد ما نمی خورد. مثلا تقسیم بندی موجودات به زنده و غیر زنده. ما به یک تقسیم بندی جدیدی از جهان می رسیم که ما را در فضای جهان بینی متفاوتی قرار می دهد و به جهان اطراف براساس ذرات تشکیل دهنده آن نگاه نمی کند بلکه بر اساس هاله ی شکل گرفته در اطرافش مطالعه می کند.

تلخیص و ویرایش:

کاظم موذن

دانشجوی کارشناسی ارشد معارف اسلامی و فرهنگ و ارتباطات دانشگاه امام صادق علیه السلام

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی